پرش به محتوا

ناصر خسرو (قصاید)/ای چنبر گردنده بدین گوی مدور

از ویکی‌نبشته
ناصر خسرو (قصاید) از ناصر خسرو
(ای چنبر گردنده بدین گوی مدور)
  ای چنبر گردنده بدین گوی مدور چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر  
  وز موی و رخم تیرگی و نور برون تاخت تا زنده شب تیره پس روز منور  
  هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور  
  من قول جهان را به ره چشم شنودم نشگفت که بسیار بود قول مبصر  
  قولی به قلم گوید گویا به کتابت قولی به زفان گوید مشروح و مفسر  
  مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر  
  گر قول مزور سخنی باشد کان را گوینده دگرگونه کند ساعت دیگر  
  پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند کاین دهر همی گوید هموار و مستر  
  وز حق جز از حق نزاده‌است و نزاید وین قاعده زی عقل درست است و مقرر  
  پس هرچه همی زیر شب و روز بزایند فرزند دروغند و مزور همه یکسر  
  زین است تراکیب نبات و حیوان پاک بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر  
  ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن صورت گر علوی و لطیف است بدو در  
  صورت گر جوهر هم جوهر بود ایراک صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر  
  یک جوهر ترکیب دهنده‌است و مصور یک جوهر ترکیب پذیر است و مصور  
  زنده نشد این سفلی الا که به صورت پس صورت جان است در این جسم محضر  
  ور عاریتی بود بر این سفلی صورت ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر  
  وان گوهر کو زنده به ذات است نمیرد پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر  
  ور جسم تو از نفس بدن صنعت محکم ماننده‌ی قصری شده پرنور و معنبر  
  بی‌بهره چرا مانده‌است این جان تو زین تن بی‌دانش و تمییز همانند یکی خر؟  
  دانی که چو فر تن تو صورت جسمی است جز صورت علمی نبود جان تو را فر  
  بنگر که خداوند ز بهر تو چه آورد از نعمت بی‌مر در این حصن مدور  
  وانگاه در این حصن تو را حجر گکی داد آراسته و ساخته به اندازه و در خور  
  بگشاده در این حجره تورا پنج در خوب بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر  
  هر گه که تو را باید در حجر گک خویش یک نعمت از این حصن درون خوان ز یکی در  
  فرمان بر و بنده‌است تو را حجر گک تو خواهی سوی بحرش برو خواهی به سوی بر  
  این پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را تا هردو گهر داد بیابند ز داور  
  چندان که سوی تن تو سه در باز گشادی بگشای سوی جانت دو در منظر و مخبر  
  بشنو سخن ایزد بنگر سوی خطش امروز که در حجره مقیمی و مجاور  
  بنگر که کجا می‌روی، ای رفته چهل سال زین کوی بدان دشت وزین جوی بدان جر  
  عمر تو نبینی که یکی راه دراز است دنیات بدین سر بر و عقبیت بدان سر؟  
  آنی تو که یک میل همی رفت نیاری بی‌توشه و بی‌رهبری از شهر به کردر  
  کوتوشه و کورهبرت، ای رفته چهل سال چون آب سوی جوی ز بالا سوی محشر؟  
  بنگر که همی بری راهی که درو نیست آسایش را روی نه در خواب و نه در خور  
  بنگر که همی سخت شتابی سوی جایی کان یابی آنجای که برگیری از ایدر  
  هر چیز که بایدت در این راه بیابی هر چند روان است درو لشکر بی‌مر  
  زنهار که طرار در این راه فراخ است چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر  
  پرهیز که صیادی ناگاه نگیردت کو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر  
  این گوید «بر راه منم از پس من رو» وان گوید «طباخ منم توشه ز من خر»  
  شاید که بگریند بر آن دین که بدو در فرند نبی را بکشد از قبل زر  
  شاید که بگریند بر آن دین که فقیهانش آنند که دارند کتاب حیل از بر  
  گر فقه بود حیلت و، محتال فقیه است جالوت سزد حاکم و هاروت پیمبر  
  ور یار رسول است کشنده‌ی پسر او پس هیچ مرو را نه عدو بود و نه کافر  
  بندیش از این امت بدبخت که یکسر گشتند همه کور ز شومی‌ی گنه و، کر  
  جز کر نشود پیش سخن‌گوی غنوده جز کور کند پیش خر و، شیر موخر؟  
  بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود بودند همه چون خر و او بود غضنفر  
  آن کس که مرو را به یکی جاهل بفروخت بخرید و ندانست مغیلان زصنوبر  
  دیوانه بود آنکه کله دارد در پای وز بیهشی خویش نهد موزه به سر بر  
  بودند همه موزه و نعلین، علی بود بر تارک سادات جهان یکسره افسر  
  میمون شجری بود پر از شاخ شجاعت بیخش به زمین شاخش بر گنبد اخضر  
  برگش همه خیرات و ثمارش همه حکمت زان برگ همی بوی و از آن یار همی خور  
  او بود درختی که همی بیعت کردند زیرش گه پیغمبر با خالق اکبر  
  و امروز ازو شاخی پربار به جای است با حکمت لقمانی و با ملکت قیصر  
  بل فخر کند قیصر اگر چاکر او را فرمان بر و دربان بود و چاکر چاکر  
  زیر قلم حجت او حکمت ادریس خاک قدم استر او تاج سکندر  
  در حضرت از آن خوی خوش و طلعت پر نور افلاک منور شد و آفاق معطر  
  از لشکر زنگیس رخ روز مقیر وز لشکر رومیش شب تیره مقمر  
  میراث رسیده است بدو عالم و مردم از جد شریف و پدرش احمد و حیدر  
  شمشیر و سخن معجز اویند جهان را وین بود مر اسلامش را معجز و مفخر  
  بنده‌ی سخن اویند احرار خود امروز فرداش ببند آیند اوباش به خنجر  
  او را طلب و بر ره او رو که نشسته است جد و پدرش بر سر حوض و لب کوثر  
  وز حجت او جوی به رفق، ای متحیر، داروی دل گمره و افسون محیر  
  وز من بشنو نیک که من همچو تو بودم اندر ره دین عاجز و بی‌توشه و رهبر  
  بسیار گشادند به پیشم در دعوی دعوی‌ها چون کوه و معانیش کم از ذر  
  بی برهان دعوی به سوی مرد خردمند ماننده‌ی مرغی است که او را نبود پر  
  با بانگ یکی باشد بی‌معنی گفتار بی‌بوی یکی باشد خاکستر و عنبر  
  تقلید نپذرفتم و بر «اخبرنا» هیچ نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر  
  رفتم به در آنکه بدیل است جهان را از احمد و از حیدر و شبیر و ز شبر  
  آن کس که زمینی بجز از درگه عالیش امروز به جمع حکما نیست مشجر  
  قبله‌ی علما یکسر مستنصر بالله فخر بشر و حاصل این چرخ مدور  
  وز جهل بنالیدم در مجلس علمش عدلش برهانیدم از این دیو ستمگر  
  بگشاد مرا بسته و بر هرچه بگفتم بنمود یکی حجت معروف و مشهر  
  وانگاه مرا بنمود این خط الهی مسطور بر این جوهر و مجموع و مکسر  
  تا راه بدید این دل گمراه و به جودش بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر  
  بنمود مرا راه علوم قدما پاک وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر  
  بر خاطرم امروز همی گشت نیارد گر فکرت سقراط بود پر کبوتر  
  اقوال مرا گر نبود باورت، این قول اندر کتبم یک یک بنگر تو و بشمر  
  تا هیچ کسی دیدی کایات قران را جز من به خط ایزد بنمود مسطر  
  در نفس من این علم عطایی است الهی معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر  
  آزاد شد از بندگی آز مرا جان آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر  
  بندیش که مردم همه بنده به چه روی است تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر  
  دین گیر که از بی‌دینی بنده شده‌ستند پیش تو زاطراف جهان اسود و احمر  
  گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر  
  مولای خداوند جهان باشی و چون من زان پس نشوی نیز بدین در نه بدان در  
  ورنی سپس دیو همی گرد و همی باش بنده‌ی می و طنبور و ندیم لب ساغر