ناصر خسرو (قصاید)/ای پیر، نگه کن که چرخ برنا
ظاهر
ای پیر، نگه کن که چرخ برنا | پیمود بسی روزگار برما | |||||
پیمانهی این چرخ را سه نام است | معروف به امروز و دی و فردا | |||||
فردات نیامد، و دی کجا شد؟ | زین هر سه جز امروز نیست پیدا | |||||
دریاست یکی روزگار کان را | بالا نشناسد کسی ز پهنا | |||||
انجام زمان تو، ای برادر، | آغاز زمان تو نیست و مبدا | |||||
امروز یکی نیست صد هزار است | بیهوده چه گوئی سخن به صفرا؟ | |||||
امروز دو تن گر نه هم دو بودی | من پیر چرا بودمی تو برنا؟ | |||||
ما مانده شده ستیم و گشته سوده | ناسوده و نامانده چرخ گردا | |||||
برسایش ما را ز جنبش آمد، | ای پور، در این زیر ژرف دریا | |||||
جنبنده فلک نیز هم بساید | هر چند که کمترش بود اجزا | |||||
از سایش سرمه بسود هاون | گرچه تو ندیدیش دید دانا | |||||
سایندهی چیزی همان بساید | زین سان که به جنبش بسود ما را | |||||
یکتاست تو را جان و جسمت اجزا | هرگز نشود سوده چیز تنها | |||||
یکتا و نهان جان توست و، ایزد | یکتا و نهان است سوی غوغا | |||||
یکتاست تو را جان ازان نهان است | یکتا نشود هرگز آشکارا | |||||
با عامه که جان را خدای گوید | ای پیر، چه روی است جز مدارا؟ | |||||
پیدا ز ره فعل گشت جانت | افعال نیاید ز جان تنها | |||||
تنها نهای امروز چون نکوشی | کز علم و عمل برشوی به جوزا؟ | |||||
آنگه که مجرد شوی نیاید | از تو نه تولا و نه تبرا | |||||
بنگر که بهین کار چیست آن کن | تا شهره بباشی به دین و دنیا | |||||
که کرد بهین کار جز بهین کس؟ | حلاج نبافد هگرز دیبا | |||||
بیکار نه جان است جان، ازیرا | بی بوی نه مشک است مشک سارا | |||||
تخم همه نیک و بد است جانت | این را به جهان در بسی است همتا | |||||
کردار بد از جان تو چنان است | چون خار که روید ز تخم خرما | |||||
تو خار توانی که بر نیاری، | ای شهره و دانا درخت گویا | |||||
گفتار تو بار است و کاربرگ است | که شنود چنین بار و برگ زیبا | |||||
گر تخم تو آب خرد بیابد | شاخ تو برآرد سر از ثریا | |||||
برات خبر آرد از آب حیوان | برگت خبر آرد ز روی حورا | |||||
در زیر برو برگ تو گریزد | گمراه ز سرمای جهل و گرما | |||||
چون خار تو خرما شد، ای برادر | یکرویه رفیقان شوندت اعدا | |||||
چون آب جدا شد ز خاک تیره | بر گنبد خضرا شود ز غبرا | |||||
تاک رز از انگور شد گرامی | وز بیهنری ماند بید رسوا | |||||
با آهو و نخچیر کوه مردم | از بیهنریشان کند معادا | |||||
بر مرکب شاهان نامور یوز | از بس هنر آمد به کوه و صحرا | |||||
پیغمبر میر است بور او را | بر مرکب میر است طور سینا | |||||
اندر مثل من نکو نگه کن | گر چشم جهان بینت هست بینا | |||||
گرچه تو ز پیغمبری و چون تو | با عقل سخن بی هشی و شیدا | |||||
از طاعت میر است یوز وحشی | ایدون به سوی خاص و عام والا | |||||
میر تو خدای است طاعتش دار | تا سرت برآید به چرخ خضرا | |||||
از طاعت بر شد به قاب قوسین | پیغمبر ما از زمین بطحا | |||||
آنجاش نخواندند تا به دانش | آن شهره مکان را نشد مهیا | |||||
بر پایه علمی برآی خوش خوش | بر خیره مکن برتری تمنا | |||||
آن را که ندانی چه طاعت آری؟ | طاعت نبود بر گزاف و عمدا | |||||
نشناخته مر خلق را چه جوئی | آن را که ندارد وزیر و همتا؟ | |||||
گوئی که خدای است فرد و رحمان | مولاست همه خلق و اوست مولا | |||||
این کیست که تو نامهاش گفتی، | گر ویژه نهای تو مگر به اسما؟ | |||||
جز نام ندانی ازو تو زیرا | کهت مغز پر است از بخار صهبا | |||||
بر صورتت از دست خط یزدان | فصلی است نوشته همه معما | |||||
آن خط بیاموز تا برآئی | از چاه سقر زی بهشت ماوا | |||||
تا راه دبستان خط ندانی | خط را نشود پاک جانت جویا | |||||
برجستن علم و قران و طاعت | آنگاه شود دلت ناشکیبا | |||||
هرگز نرسد فهم تو در این خط | هرچند درو بنگری به سودا | |||||
امی نتواند خط ورا خواند | امروز بنمایش مفاجا | |||||
اینجاست به یمگان تو را دبستان | در بلخ مجویش نه در بخارا | |||||
گنجی است خداوند را به یمگان | صدبار فزونتر ز گنج دارا | |||||
بر گنج نشسته است گرد حجت | جان کرده منقا و دل مصفا | |||||
در جیست ضمیرش نه بل که گنج است | بر گوهر گویا و زر بویا |