ناصر خسرو (قصاید)/ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید
ظاهر
ای هفت مدبر که بر این پرده سرایید | تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟ | |||||
خوب است به دیدار شما عالم ازیرا | حوران نکو طلعت پیروزه قبایید | |||||
سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است | زیرا که به حکمت سبب بودش مایید | |||||
از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟ | چون بودش ما را سبب و مایه شمایید | |||||
پر نور و صور شد ز شما خاک ازیرا | مایهی صور و زایشی و کان ضیایید | |||||
مر صورت پر حکمت ما را که پدید است | بر چرخ قلمهای حکیمالحکمایید | |||||
عیب است یکی آنکه نگردیم همی ما | باقی چو شما، گرچه شما اصل بقایید | |||||
پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟ | این حکم شناسید شما گر عقلایید | |||||
آینده ز ما هرگز پاینده نگردد | هرگه که شما میچو برآئید نپایید | |||||
گهمان بفزایید و گهی باز بکاهید | بر خویشتن خویش همی کار فزایید | |||||
آید به دل من که شما هیچ همانا | زان می نفزایید که تا هیچ نسایید | |||||
زیرا که نزادهاست شما را کس و هموار | بر خاک همی زادهی زاینده بزایید | |||||
آن را که نزادند مرو را و نزاید | زی مرد خردمند شما راست گوایید | |||||
ای شعرفروشان خراسان بشناسید | این ژرف سخنهای مرا گر شعرایید | |||||
بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص | فتنهی غزل و عاشق مدح امرایید؟ | |||||
یکتا نشود حکمت مرطبع شما را | تا از طمع مال شما پشت دوتایید | |||||
آب ار بشودتان به طمع باک ندارید | مانند ستوران سپس آب و گیایید | |||||
دلتان خوش گردد به دروغی که بگوئید | ای بیهدهگویان که شما از فضلایید | |||||
گر راست بخواهید چو امروز فقیهان | تزویر گرانند شما اهل ریایید | |||||
ای امت بدبخت بر این زرقفروشان | جز کز خری و جهل چنین فتنه چرایید؟ | |||||
خواهم که بدانم که مر این بیخردان را | طاعت بهچه معنی و ز بهر چه نمایید | |||||
زین بیش شما را سوی من نیست خطایی | هرچند شما بی خطران اهل خطایید | |||||
چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت | بیرشوت هریک ز شما خود فقهایید | |||||
این ظلم به دستوری از بهر چه باید | چون مال ز یکدیگر بس خود بربایید؟ | |||||
از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان | اندر خور حدند و شما اهل قفایید | |||||
ای حیلتسازان جهلای علما نام | کز حیله مر ابلیس لعین را وزرایید | |||||
چون خصم سر کیسهی رشوت بگشاید | در وقت شما بند شریعت بگشایید | |||||
هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر | نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمایید | |||||
اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان | مانند عصا مانده شب و روز به پایید | |||||
ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد | آنگاه شما یکسره درخورد قضایید | |||||
با جهل شما در خور نعلید به سر بر | نه درخور نعلی که بپوشید و بیایید | |||||
فوج علما فرقت اولاد رسولند | و امروز شما دشمن و ضد علمایید | |||||
میراث رسول است به فرزندش ازو علم | زین قول که او گفت شما جمله کجایید؟ | |||||
فرزند رسول است خداوند حکیمان | امروز شما بیخردان و ضعفایید | |||||
میمون چو همای است بر افلاک و شما باز | چون جغد به ویرانه در اعدای همایید | |||||
پر نور و دل افروز عطایی است ولیکن | ما را، نه شما را، که نه در خورد عطایید | |||||
زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد | آن داد شما را که مر آن را نه سزایید | |||||
گر روی بتابم ز شما شاید زیراک | بیروی ستمگاره و با روی و ریایید | |||||
فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام | کان را همی از جهل شب و روز بخایید | |||||
گوئید که بدها همه برخواست خدای است | جز کفر نگوئید چو اعدای خدایید | |||||
ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک | در حشر شما ز آتش سوزنده رهایید | |||||
از بهر چه بر من همه همواره به کینید | گر جمله بلایید چرا جمله مرایید؟ | |||||
گوئید که تو حجت فرزند رسولی | زین درد همه ساله به رنجید و بلایید | |||||
فردا به پیمبر به چه شایید که امروز | اینجا به یکی بندهی فرزند نشایید | |||||
آن را که ببایدش ستودن بنکوهید | وان را که نکوهیدن شاید بستایید | |||||
چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ | هر چند که بسیار ببایید روایید | |||||
چون حجت گویم به ترازوی من اندر | گر پنج هزارید پشیزی نگرایید |