ناصر خسرو (قصاید)/ای نام شنوده عاجل و آجل
ظاهر
ای نام شنوده عاجل و آجل | بشناس نخست آجل و از عاجل | |||||
عاجل نبود مگر شتابنده | هرگز نرود زجای خویش آجل | |||||
زین چرخ دونده گر بقا خواهی | در خورد تو نیست، نیست این مشکل | |||||
چنگال مزن در این شتابنده | کهت زود کند چو خویشتن زایل | |||||
کشتی است جهان، چو رفت رفتی تو | ور مینروی ازو طمع بگسل | |||||
تو با خردی و این جهان نادان | اندر خور تو کجاست این جاهل؟ | |||||
با عقل نشین و صحبت او کن | از عقل جدا کجا شود عاقل؟ | |||||
عقل است ابدی، اگر بقا بایدت | از عقل شود مراد تو حاصل | |||||
چون خویشتنت کند خرد باقی | فاضل نشود کسی جز از فاضل | |||||
بر جان تو عقل راست سالاری | عقل است امیر و جان تو عامل | |||||
تن خانهی جان توست یک چندی | یک مشت گل است تن، درو مبشل | |||||
تن دوپل بیوفاست ای خواجه | چندین مطلب مراد این دوپل | |||||
عقلی تو به جان چو یار او گشتی | گل باز شود ز تن بکل گل | |||||
عقلت یک سوست گل به دیگر سو | بنگر به کدام جانبی مایل | |||||
گلخواره تن است جان سخن خوار است | جانت نشود زگل چو تن کامل | |||||
جان را به سخن به سوی گردون کش | تن را با گل ز دل به یک سو هل | |||||
بهری ز سخن چو نوش پرنفع است | بهری زهر است ناخوش و قاتل | |||||
آن را که چو نوش، نام حق آمد | وان را که چو زهر، نام او باطل | |||||
چون زهر همی کند تو را باطل | پس باطل زهر باشد، ای غافل | |||||
باطل مشنو که زهر جان است او | حق را بنیوش و جای کن در دل | |||||
عدل است مراد عقل، ازان هر کس | دلشاد شود چو گوئی «ای عادل» | |||||
پس راست بدار قول و فعلت را | خیره منشین به یک سو از محمل | |||||
هرکو نکند کمان به زه برتو | تو بر مگرای زخم او را سل | |||||
چون سر که چکاند او ره ریشت بر | بر پاش تو بر جراحتش پلپل | |||||
با این سفری گروه نیکورو | این مایه که هستی اندر این منزل | |||||
نومید مکن گسیل سایل را | بندیش ز روزگار آن سایل | |||||
تا عادل شوی شوی بهاندیشه | هر گه که تنت به عدل شد فاعل | |||||
بندیش ز تشنگان به دشت اندر، | ای برلب جوی خفته اندر ظل | |||||
بد بر تن تو ز فعل خویش آید | پس خود تن خویش را مکن بسمل | |||||
کان هر دو فریشته به فعل خویش | آویخته ماندهاند در بابل | |||||
از بیگنهان به دل مکش کینه | همچون ز کلنگ بی گنه طغرل | |||||
اندر دل خویش سوی من بنگر | هرکس سوی خویشتن بود مقبل | |||||
غل است مرا به دل درون از تو | گر هست تو را ز من به دل در غل | |||||
از پند مباش خامش ای حجت | هرچند که نیست پند را قابل |