ناصر خسرو (قصاید)/ای غره شده به پادشائی
ظاهر
ای غره شده به پادشایی | بهتر بنگر که خود کجایی | |||||
آن کس که به بند بسته باشد | هرگز که دهدش پادشایی؟ | |||||
تو سوی خرد ز بندگانی | زیرا که به زیر بندهایی | |||||
گر بنده نهای چرا نه از تنت | این چند گره نه بر گشایی؟ | |||||
زین بند گران که این تن توست | چون هیچ نبایدت رهایی؟ | |||||
پس شاه چگونهای تو با بند | چون بندهی خویش و مبتلایی؟ | |||||
گر شاه توی ببخش و مستان | چیزی تو ز شهر و روستایی | |||||
زیرا که ز خلق خواستن چیز | شاهی نبود بود گدایی | |||||
یا باز شه است یا تو بازی | زیرا که چو باز میربایی | |||||
وان را که به مال و جان کنی قصد | خود باز نهای که اژدهایی | |||||
گیتی، پسرا، دو در سرایی است | تو بسته در این دو در سرایی | |||||
بیرونت برند از در مرگ | چون از در بودش اندرآئی | |||||
پیوسته شدی به خاک تا زو | میرای نیایدت جدایی | |||||
گر رای بقا کنی در این جای | بیهوده درای و سست رایی | |||||
وین چرخ کهش ایچ خود بقا نیست | تو بر طمع بقا چرایی؟ | |||||
گر می به خرد درست مانده است | این بر شده چرخ آسیایی | |||||
هر کو به خرد بقا نیابد | بیهوده چرایی ای چرایی | |||||
گر تو بخرد بدی نگشتی | یکتا قد تو چنین دوتایی | |||||
ای گاو! چرای شیر مرگی | بندیش که پیش او نیایی | |||||
تو جز که ز بهر این قوی شیر | از مادر خویش مینزایی | |||||
از کاهش و نیستی بیندیش | امروز که هستی و فزایی | |||||
دندان جهان همیت خاید | ای بیهده، ژاژ چند خایی؟ | |||||
آنجا که شوی همی بپایدت | وینجای همیشه می نپایی | |||||
بر طرف دو ره چو مرد گمره | اکنون حیران و هایهایی | |||||
خوردی و زدی و تاخت یک چند | واکنون که نماندت آن روایی | |||||
یک چند چو گاو مانده از کار | شو زهدفروش و پارسایی | |||||
ای بوده بسی چو اسپ نو زین، | امروز یکی کهن حنایی | |||||
جاهل نرسد به پارسایی | بیهوده خله چرا درایی؟ | |||||
آن بس نبود که روی و زانو | بر خاک بمالی و بسایی؟ | |||||
گر سوی تو پارسایی است این | والله که تو دیو پر خطایی | |||||
زیرا که نخست علم باید | تا بیش خدای را بشایی | |||||
هرگز نبرد کسی به بازار | نابیخته گندم بهایی | |||||
پر خاک و خسی تو ای نگونسار | از بیخردی و از مرایی | |||||
هرچند به شخص همچو دانا | با چاکر و اسپ و با ردایی | |||||
چون یک سخن خطا بگوئی | بهر جهل تو آن دهد گوایی | |||||
ای گشته کهن به کار دیوی | واکنون بنوی شده خدایی | |||||
اکنون مردم شوی گر از دل | دیوی به خرد فرو زدایی | |||||
شوراب ز قعر تیره دریا | چون پاک شود شود سمایی | |||||
آئینه عزیز شد سوی ما | چون نور گرفت و روشنایی | |||||
با علم گر آشنا شوی تو | با زهد بیابی آشنایی | |||||
با جهل مجوی زهد ازیرا | کز جغد نیایدت همایی | |||||
ای جاهل چون شوی به مسجد؟ | ای تشنه چرا کنی سقایی؟ | |||||
گر جهد کنی، به علم از این چاه | یک روز به مشتری برآئی | |||||
در خورد ثنا شوی به دانش | هرچند که در خور هجایی | |||||
خورشید شوی قوی به دانش | هرچند ضعیف چون سهایی | |||||
یک روز چنان شوی به کوشش | کامروز چنان همی نمایی | |||||
دانش ثمر درخت دین است | برشو به درخت مصطفایی | |||||
تا میوهی جانفزای یابی | در سایهی برگ مرتضایی | |||||
چیزی عجبی نشانت دادم | زیرا که تو آشنای مایی | |||||
زان میوه شوی قوی و باقی | گر بر ره جستن بقایی | |||||
هرچند که بیبها گلیمی | دیبای نکو شوی بهایی | |||||
از حجت گیر پند و حکمت | گر حکمت و پند را سزایی | |||||
با نو سخنان او کهن گشت | آن شهره مقالت کسایی |