ناصر خسرو (قصاید)/ای عجب ار دشمن من خود منم
ظاهر
ای عجب ار دشمن من خود منم | خیره گله چون کنم از دشمنم؟ | |||||
دشمن من این تن بد مهر مست | کرده گره دامن بر دامنم | |||||
وایم از این دشمن بدخو که هیچ | زو نشود خالی پیراهنم | |||||
جامه بدرند از اعدا و آنک | جامهش بدرید ز خود، خود منم | |||||
دشمن من چاهی و تیره است و من | برتر از این تیزرو روشنم | |||||
این فلکی جان مرا شصت سال | داشت در این زندان چاهی تنم | |||||
گر نشدم عاشق و بیدل چرا | مانده به چاه اندر چون بیژنم؟ | |||||
چونکه در این چاه چو نادان به باد | داده تبر در طلب سوزنم | |||||
نیست جز آن روی که دل زین خسیس | خوش خوش بیرنج و جفا برکنم | |||||
پیش ازین سفله به چاه اوفتد | من سر از این چه به فلک برکنم | |||||
در طلب دانش و دین چند گاه | دامن مردان به کمر در زنم | |||||
گرد کسی گردم کز بند جهل | طاعتش آزاد کند گردنم | |||||
آنکه چو آب خوش علمش بکرد | از تعب آتش جهل ایمنم | |||||
تا تن من گشت به پیرامنش | دیو نگشته است به پیرامنم | |||||
تا دل من طاعت او یافته است | طاعت من دارد آهرمنم | |||||
پیشرو خلق پس از مصطفی | کز پس او فخر بود رفتنم | |||||
بوالحسن آن معدن احسان کزو | دل به سخن گشته است آبستنم | |||||
گرت به سیم و زر دین حاجت است | بر سر هر دو من ازو خازنم | |||||
عالم و افلاک نیرزد همی | بیسخن او به یکی ارزنم | |||||
آتشم ار آهن و روئی وگر | آب شوی آب تورا آهنم | |||||
بیخ سفاهت ز دل تو به پند | برکنم و حکمت بپراگنم | |||||
وز سر جاهل به سخن تاج فخر | پیش خردمند به پای افگنم | |||||
مرد تی گر نه چنین یابیم | ور نه چنینم که بگفتم زنم | |||||
شاد شدی چون بشنیدی که پار | بیران شد گوشهای از مسکنم | |||||
شادیت انده شود امسال اگر | برگذری بر درو بر برزنم | |||||
نیستم آن من که سلاح فلک | کار کند بر زره و جوشنم | |||||
چرخ مرا بنده بود چون ازو | ایزد دادار بود ضامنم | |||||
شاد من از دین هدی گشتهام | پس که تواند که کند غمگنم؟ | |||||
گر تنم از جامه برهنه شود | علم و خرد گرد تنم بر تنم | |||||
گرچه زمان عهدم بشکست من | عهد خداوند زمان نشکنم | |||||
روی خدا و دل عالم معد | کز شرفش حکمت را معدنم | |||||
آنکه چو بگذارم نامش به دل | فرخ نوروز شود بهمنم | |||||
خلق به رنج است و من از فر او | هم به دل و هم به جسد ساکنم | |||||
خلق مرا گفت نیارد که خیز | جز به گه «قدقامت» مذنم | |||||
میوهی معقول به دست خرد | از شجر حکمت او میچنم | |||||
سوزن سوزانم در چشم جهل | لیکن در باغ خرد سوسنم | |||||
گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟» | زشت نشایدت بدین گفتم | |||||
روغن و کنجاره بهم خوب نیست | ویشان کنجاره و من روغنم | |||||
از فلک ریمن باکیم نیست | رام بسی بود همین ریمنم | |||||
گر تنم از گلشن دورست من | از دل پر حکمت در گلشنم | |||||
دهر بفرسود و بفرسودمان | بر فلک جافی ازین خشمنم | |||||
شصت و دو سال است که بکوبد همی | روز و شبان در فلکی هاونم | |||||
چشم همی دارم همواره تا | کی بود از کوفتنش رستنم | |||||
تاش نسایی ندهد مشک بوی | فضل ازین است فرو سودنم |