ناصر خسرو (قصاید)/ای شده مفتون به قولهای فلاطون،
ظاهر
ای شده مفتون به قولهای فلاطون، | حال جهان باز چون شده است دگرگون؟ | |||||
پاره که کرد و به زعفران که فرو زد | قرطهی گلبن به باغ و مفرش هامون؟ | |||||
گر نه هوا خشمناک و تافته گشته است | گرم چرا شد چنین چو تافته کانون؟ | |||||
گرم شود شخص هر که تافته گردد | تافته زی شد هوای تافته ایدون | |||||
هرچه برآمد زخاک تیره به نوروز | مخنقه دارد کنون ز لولوی مکنون | |||||
سیب و بهی را درخت و بارش بنگر | چفده و پر زر همچو چتر فریدون | |||||
گوئی کز زیر خاک تیره برآمد | گنج به سر برنهاده صورت قارون | |||||
بر سر قارون به باغ گوهر و زرست | گوهر و زری به مشک و شکر معجون | |||||
هرچه که دارد همی به خلق ببخشد | نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون | |||||
خانهی دهقان چو گنجخانه بیاگند | چون به رز و باغ برد باد شبیخون | |||||
رنگ و مژه و بوی و شکل هست در این خاک | یا همی اینجا درآورند ز بیرون؟ | |||||
خاک به سیب اندرون به عنبر و شکر | از که سرشته شد و ز بهر چه و چون؟ | |||||
نیست در این هر چهارطبع ازین هیچ | ای شده مفتون به قولهای فلاطون | |||||
معدن این چیزها که نیست در این جای | جز که ز بیرون این فلک نبود نون | |||||
وین همه بیشک لطایفند که این خاک | مرکب ایشان شدهاست و مایه و قانون | |||||
خاک سیه را به شاخ سیب و بهی بر | گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون؟ | |||||
گوئی کاین فعل در چهار طبایع | هست رونده به طبع از انجم و گردون | |||||
ویشان را نیز همچو سیب و بهی را | هست بر افلاک شکل و رنگ همیدون | |||||
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب | سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون | |||||
چون نشناسی که از نخست به ابداع | فعل نخستین ز کاف رفت سوی نون؟ | |||||
فاعل آن زرد و سرخ کیست، چه گوئی؟ | ای شده بر قول خویش معجب و مفتون! | |||||
اول اکنون نهان شد آن و ازان گشت | نام زد امروز و دی و آنگه و اکنون | |||||
گشت طبایع پدید ازان و ازان شد | روی زحل سرخ و روی زهره چون زریون | |||||
در به نبات اندرون فریشتگانند | هریک در بیخ و دانهای شده مفتون | |||||
دانه مراین را به خوشهها در خانه است | بیخ مر آن را به زیر خاک در آهون | |||||
پیشهورانند پاک و هست در ایشان | کاهل و بشکول و هست مایهور و دون | |||||
هر یک بر پیشهای نشسته مقیم است | هرگز ناید ز عمرو کار فریغون | |||||
سیب گر اندر درخت و دانهی سیب است | ناید بیرون ازو به خواندن افسون | |||||
اینت هپیون گرست و آنت شکرگر | هر دو به خاک اندرون برابر و مقرون | |||||
مایهی هر دوست آب و خاک ولیکن | ملعون نبود هگرز همبر میمون | |||||
گرچه ز پشماند هر دو، هرگز بودهاست | سوی تو، ای دوربین، پلاس چو پرنون؟ | |||||
سنگ ترازو به سیم کس نستاند | گر چه بود همچو سیم سنگ تو موزون | |||||
یوشعبن نون اگرچه نیز وصی بود | همبر هارون نبود یوشعبن نون | |||||
کارکناناند تخمها همه لیکن | جغد پدید است از همای همایون | |||||
سیرت و کار فریشته همی دیدی | گر نکنی خویشتن مخبل و مجنون | |||||
کارکنان خدای را چو ببینی | دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون | |||||
گر به دلت رغبت علوم الهی است | راه بگردان ز دیو ناکس ملعون | |||||
دل ز بدیها به دین بشوی ازیرا | پاک شود دل به دین چو جامه به صابون | |||||
مر طلب دین حق را به حقیقت | پاک دلی باید و فراخ چو جیحون | |||||
روی چو سوی خدای و دین حق آری | زور دلافزون شودت و نور دل افزون | |||||
ای شده غافل زعلم و حجت و برهان، | جهل کشیده به گرد جان تو پرهون، | |||||
کشته شدت شمع دین کنون به جهالت | خیره ازان ماندهای تو گمره و شمعون | |||||
حجت و برهان مجوی جز که ز حجت | تا بنمایدت راه موسی و هارون | |||||
نیست قوی زی تو قول و حجت حجت | چون عدوی حجتی و داعی و ماذون |