ناصر خسرو (قصاید)/ای شده مشغول به کار جهان
ظاهر
ای شده مشغول به کار جهان | غره چرایی به جهان جهان؟ | |||||
پیگ جهانی تو بیندیش نیک | سخره گرفته است تو را این جهان | |||||
از پس خویشت بدواند همی | گه سوی نوروز و گهی زی خزان | |||||
گر تو نه دیوی به همه عمر خویش | از پس این دیو چرایی دوان؟ | |||||
پیش تو در میرود او کینهور | تو زپس او چه دوی شادمان؟ | |||||
هیچ نترسی که تو را این نهنگ | ناگه یک روز کشد در دهان؟ | |||||
گرت به مغز اندر هوش است و رای | روی بگردان ز دروغ زمان | |||||
آزت هر روز به فردا دهد | وعدهی چیزی که نباشد چنان | |||||
پیر شدت بر غم و سختی و رنج | بر طمع راحت شخص جوان | |||||
بر تو به امید بهی، روز روز | چرخ و زمان میشمرد سالیان | |||||
دشمن توست ای پسر این روزگار | نیست به تو در طمعش جز به جان | |||||
کژدم دارد بسی از بهر تو | کرده نهان زیر خز و پرنیان | |||||
ای شده غره به جهان، زینهار | کایمن بنشینی از این بدنشان | |||||
تو به در او شده زنهار خواه | دشنه همی مالدت او بر فسان | |||||
چون تو بسی خورده است این اژدها | هان به حذرباش ز دندانش، هان! | |||||
نامهی شاهان عجم پیش خواه | یک ره و بر خود به تامل بخوان | |||||
کوت فریدون و کجا کیقباد؟ | کوت خجسته علم کاویان؟ | |||||
سام نریمان کو و رستم کجاست | پیشرو لشکر مازندران؟ | |||||
بابک ساسان کو و کو اردشیر؟ | کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان! | |||||
این همه با خیل و حشم رفتهاند | نه رمه مانده است کنون نه شبان | |||||
رهگذر است این نه سرای قرار | دل منه اینجا و مرنجان روان | |||||
ایزد زی خویش همی خواندت | ای شده فتنه به زمین و زمان | |||||
چند چپ و راست بتابی ز راه | چون نروی راست در این کاروان؟ | |||||
چند ربودی و ربایی هنوز | توشه در این ره ز فلان و فلان؟ | |||||
باک نداری که در این ره به زرق | که بفروشی بدل زعفران | |||||
فردا زین خواب چه آگه شوی | سود نداردت خروش و فغان | |||||
چونکه نیندیشی از آن روز جمع | کانجا باشند کهان و مهان؟ | |||||
آنجا آن روز نگیردت دست | نه پسر و نه پدر مهربان | |||||
زیر گناهان گران و وبال | سست شدت گردن و پشت و میان | |||||
خیره چه گوئی تو که «بادی است این | در شکم و پشت و میانم روان؟ | |||||
نیست مرا وقت ضعیفی هنوز | بشکند این را شکر و بادیان» | |||||
روی نخواهی که به قبله کنی | تات نخوابند چو تخته ستان | |||||
جز به گه بازپسین دم زدن | از تو نجبند به شهادت زبان | |||||
چونکه به پرهیز و به توبه، سبک | نفگنی از گردن بار گران؟ | |||||
تا تو یکی خانهی نو ساختی | یکسره همسایهت بیخان و مان | |||||
در سپه جهل بسی تاختی | اکنون یک چند گران کن عنان | |||||
دیو قرین تو چرا گشت اگر | دل به گمان نیست تو را در قران | |||||
گر به گمانی ز قران کریم | خود ببری کیفر از این بدگمان | |||||
سود نداردت پشیمان شدن | خود شود آن روز گمانت عیان | |||||
جان تو از بهر عبادت شده است | بسته در این خانه پر استخوان | |||||
کان تو است ای تن و طاعت گهر | گوهر بیرون کن از این تیره کان | |||||
جانت سوار است و تنت اسپ او | جز به سوی خیر و صلاحش مران | |||||
خود سپس آرزوی تن مرو | چون خره بد سپس ماکیان | |||||
گیتی دریا و تنت کشتی است | عمر تو باد است و تو بازارگان | |||||
این همه مایه است که گفتم تو را | مایه به باد از چه دهی رایگان | |||||
ای پسر خسرو حکمت بگو | تات بود طاقت و توش و توان | |||||
ای به خراسان در سیمرغوار | نام تو پیدا و تن تو نهان | |||||
در سپه علم حقیقت تو را | تیر کلام است و زبانت کمان | |||||
روز و شب از بحر سخن همچنین | در همی جوی و همی برفشان | |||||
تا ز تو میراث بماند سخن | چون بروی زی سفر جاودان | |||||
خیز به فرمان امام جهان | برکش در بحر سخن بادبان |