ناصر خسرو (قصاید)/ای شب تازان چو ز هجران طناب
ظاهر
ای شب تازان چو ز هجران طناب | علت خوابی و تو را نیست خواب | |||||
مکر تو صعب است که مردم ز تو | هست در آرام تو خود در شتاب | |||||
هرگز ناراست جز از بهر تو | چرخ سر خویش به در خوشاب | |||||
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر | دخترکان تو همه خوب و شاب | |||||
زادن ایشان ز تو، ای گندهپیر، | هست شگفتی چو ثواب از عقاب | |||||
تا تو نیایی ننمایند هیچ | دخترکان رویکها از حجاب | |||||
روی زمین را تو نقابی ولیک | ایشان را نیست نقابت نقاب | |||||
چند گریزی ز حواصل در این | قبهی بیروزن و باب، ای غراب؟ | |||||
در تو همی پیری ناید پدید | زانکه ز مردم تو ربایی شباب | |||||
آب نهای، چونکه بشوید همی | شرمگن از روی تو به شرم و آب؟ | |||||
چند به سوزن بشکستی تبر! | چند به گنجشک گرفتی عقاب! | |||||
چند چو رعد از تو بنالید دعد | تاش بخوردی به فراق رباب؟ | |||||
چند که از بیم تو بگریختند | از رمهی گرسنه میشان ذئاب؟ | |||||
شاه حبش چون تو بود گر کند | شمشیر از صبح و سنان از شهاب | |||||
چند گذشتهستی بر جاهلان | بر کفشان قحف و میان شان قحاب | |||||
حرمت تو سخت بزرگ است ازانک | در تو دعا را بگشایند باب | |||||
ای که ندانی تو همی قدر شب | سورهی واللیل بخوان از کتاب | |||||
قدر شب اندر شب قدر است و بس | برخوان آن سوره و معنی بیاب | |||||
همچو شب دنیا دین را شب است | ظلمت از جهل و ز عصیان سحاب | |||||
خلق نبینی همه خفته ز علم | عدل نهان گشته و فاش اضطراب | |||||
اینکه تو بینی نه همه مردمند | بلکه ذئابند به زیر ثیاب | |||||
کرده ز بهر ستم و جور و جنگ | چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب | |||||
خانهی خمار چو قصر مشید | منبر ویران و مساجد خراب | |||||
مطرب قارون شده بر راه تو | مقری بیمایه و الحانش غاب | |||||
حاکم در خلوت خوبان به روز | نیم شبان محتسب اندر شراب | |||||
خون حسین آن بچشد در صبوح | وین بخورد ز اشتر صالح کباب | |||||
غره مشو گر چه به آواز نرم | عرضه کند بر تو عقاب و ثواب | |||||
چون بخورد ساتگنی هفت هشت | با گلوش تاب ندارد رباب | |||||
این شب دین است، نباشد شگفت | نیمشبان بانگ و فغان کلاب | |||||
گاه سحر بود، کنون سخت زود | برزند از مشرق تیغ آفتاب | |||||
تازه شود صورت دین را، جبین | سهل شود شیعت حق را صعاب | |||||
زیر رکاب و علم فاطمی | نرم شود بیخردان را رقاب | |||||
خاک خراسان شود از خون دل | زیر بر دشمن جاهل خضاب | |||||
بر سر جهال به امر خدای | محتسب او بکند احتساب | |||||
کر شود باطل از آواز حق | کور کند چشم خطا را صواب | |||||
چونکه نخواهی سپس شست سال | ای متغافل ز تن خود حساب؟ | |||||
صید زمانه شدی و دام توست | مرکب رهوار به سیمین رکاب | |||||
چند در این بادیهی خشک و زشت | تشنه بتازی به امید سراب؟ | |||||
دنیا خود جست و نجستی تو دین | چیست به دست تو جز از باد ناب؟ | |||||
گر نبود پرسش رستی، ولیک | گرت بپرسند چه داری جواب؟ | |||||
گرت خوش آید سخن من کنون | ره ز بیابان به سوی شهر تاب | |||||
شهر علوم آنکه در او علی است | مسکن مسکین و مب مثاب | |||||
هر چه جز از شهر، بیابان شمر | بیبر و بیآب و خراب و یباب | |||||
روی به شهر آر که این است روی | تا نفریبدت ز غولان خطاب | |||||
هر که نتابد ز علی روی خویش | بیشک ازو روی بتابد عذاب | |||||
جان و تن حجت تو مر تورا | باد تراب قدم، ای بوتراب | |||||
از شرف مدح تو در کام من | گرد عبیر است و لعابم گلاب |