ناصر خسرو (قصاید)/ای زده تکیه بر بلند سریر
ظاهر
ای زده تکیه بر بلند سریر | بر سرت خز و زیر پای حریر | |||||
شاعر اندر مدیح گفته تو را | که «امیرا هزار سال ممیر» | |||||
ملک را استوار کردهستی | به وزیری دبیر و با تدبیر | |||||
خلل از ملک چون شود زایل | جز به رای وزیر و تیغ امیر؟ | |||||
پادشا را دبیر چیست؟ زبان | که سخنهاش را کند تحریر | |||||
نیست بر عقل میر هیچ دلیل | راهبرتر ز نامههای دبیر | |||||
مهتر خویش را حقیر کند | سوی دانا دبیر با تقصیر | |||||
سخن با خطر تواند کرد | خطری مرد را جدا ز حقیر | |||||
جز به راه سخن چه دانم من | که حقیری تو یا بزرگ و خطیر؟ | |||||
ای پسر، پیش جهل اسیری تو | تا نگردد سخن به پیشت اسیر | |||||
چون نیاموختی چه دانی گفت؟ | که به تعلیم شد جلیل جریر | |||||
تو زخوشه عصیر چون یابی | تا نگیرد ز تاک خوشه عصیر؟ | |||||
ای پسر، همچو میر میری تو | او کبیر است و تو امیر صغیر | |||||
کار خود ساخته است امیر بزرگ | تو سر کار خویش نیز بگیر | |||||
جان تو پادشای این تن توست | خاطر تو دبیر و عقل وزیر | |||||
خاطر تو نبشت شعر و ادب | بر صحیفهی دلت به دست ضمیر | |||||
تا به شعر و ادب عزیزت داشت | خویش و بیگانه و صغیر و کبیر | |||||
خاطر و دست تو دبیرانند | اینت کاری بزرگوار و هژیر! | |||||
سرت چون قیر بود و قد چون تیر | با تو اکنون نه قیر ماند و نه تیر | |||||
به کمان چرخ تیر تو بفروخت | قیر تو عرض دهر به شیر | |||||
زان جمال و بها که بود تو را | نیست با تو کنون قلیل و کثیر | |||||
شاد بودی به بانگ زیر و کنون | زرد و نالان شدی و زار چو زیر | |||||
مگرت وقت رفتن است چنانک | پیش ازین گفتت آن بشیر نذیر | |||||
مگر آن وعده کهت محمد کرد | راست خواهد شدن کنون، ای پیر | |||||
با سر همچو شیر نیز مخوان | غزل زلفک سیاه چو قیر | |||||
چشم دل باز کن ببین ره خویش | تا نیفتی به چاه چون نخچیر | |||||
نامهای کن به خط طاعت خویش | علم عنوانش و نقطهها تکبیر | |||||
نامهت از علم باید و زعمل | ای خردمند زی علیم خبیر | |||||
از دبیری مباش غافل هیچ | پند پیرانه از پدر بپذیر | |||||
از دبیری رساندت به نعیم | وین دبیری رهاندت ز سعیر | |||||
که نماید چنان که گفته ستند | «باز دارد تو را ز شعر شعیر» | |||||
چون همه کارهات بنویسد | آن نویسندهی خدای قدیر | |||||
پس مکن آنچه گر بباید خواند | طیره مانی ازان و با تشویر | |||||
این جهان را فریب بسیار است | بفروشد به نرخ سوسن سیر | |||||
حیلتش را شناخت نتواند | جز کسی تیزهوش روشن ویر | |||||
مخور از خوان او نه پخته نه خام | مخر از دست او خمیر و فطیر | |||||
نیست گفتار او مگر تلبیس | نیست کردار او مگر تزویر | |||||
چرخ حیلت گر است حیلت او | نخرد مرد هوشیار و بصیر | |||||
بیقرار است همچو آب سراب | دود تیره است همچو ابر مطیر | |||||
زر مغشوش کم بهاست به رنج | زعفران مزور است زریر | |||||
تو مزور گری مکن چو جهان | خاک بر من مدم به نرخ عبیر | |||||
که چو موشان نخورد خواهم من | زهره داروی تو به بوی پنیر | |||||
راست باش و خدای را بشناس | که جز این نیست دین بی تغییر | |||||
بنشین با وزیر خویش، خرد، | رفتنت را نکو بکن تقدیر | |||||
با خرد باش یک دل و همبر | چون نبی با علی به روز غدیر | |||||
خیر زاد تو است در طلبش | خیره خیره چرا کنی تاخیر؟ | |||||
خوی نیک است و خیر مایهی دین | کس نکردهاست جز به مایه خمیر | |||||
مر بقا را در این سرای مجوی | که بقا نیست زیر چرخ اثیر | |||||
پند گیر، ای پسر، زمن کاین یافت | از پدر شبرو گزیده شبیر | |||||
در شکم سنگ خاره به زان دل | که درو نیست پند را تاثیر |