ناصر خسرو (قصاید)/ای روی داده صحبت دنیا را
ظاهر
ای روی داده صحبت دنیا را | شادان و برفراشته آوا را | |||||
قدت چو سرو و رویت چون دیبا | واراسته به دیبا دنیا را | |||||
شادی بدین بهار چو میبینی | چون بوستان خسرو صحرا را | |||||
برنا کند صبا به فسون اکنون | این پیر گشته صورت دنیا را | |||||
تا تو بدین فسونش به بر گیری | این گنده پیر جادوی رعنا را | |||||
وز تو به مکر و افسون برباید | این فر و زیب و زینت و سیما را | |||||
چون کودکان به خیره همی خری | زین گنده پیر لابه و شفرا را | |||||
لیکن وفا نیابی ازو فردا | امروز دید باید فردا را | |||||
دنیا به جملگی همه امروز است | فردا شمرد باید عقبا را | |||||
فردات را ببین به دل و امروز | بگشای تیز دیدهی بینا را | |||||
عالم قدیم نیست سوی دانا | مشنو محال دهری شیدا را | |||||
چندین هزار بوی و مزه و صورت | بردهریان بس است گوا ما را | |||||
رنگین که کرد و شیرین در خرما | خاک درشت ناخوش غبرا را؟ | |||||
خرماگری ز خاک که آمخته است | این نغز پیشه دانهی خرما را؟ | |||||
خط خط که کرد جزع یمانی را؟ | بوی از کجاست عنبر سارا را؟ | |||||
بنگر به چشم خاطر و چشم سر | ترکیب خویش و گنبد گردا را | |||||
گر گشتهای دبیر فرو خوانی | این خطهای خوب معما را | |||||
بررس که کردگار چرا کردهاست | این گنبد مدور خضرا را | |||||
ویران همی ز بهر چه خواهد کرد | باز این بزرگ صنع مهیا را؟ | |||||
چون بند کرد در تن پیدایی | این جان کار جوی نه پیدا را؟ | |||||
وین جان کجا شود چو مجرد شد | وین جا گذاشت این تن رسوا را؟ | |||||
چون است کار از پس چندان حرب | امروز مر سکندرو دارا را؟ | |||||
بهمن کجا شدهاست و کجا قارن | زان پس که قهر کردند اعدا را؟ | |||||
رستم چرا نخواند به روز مرگ | آن تیز پر و چنگل عنقا را؟ | |||||
آنها کجا شدند و کجا اینها؟ | زین بازپرس یکسره دانا را | |||||
غره مشو به زور و توانایی | کاخر ضعیفی است توانا را | |||||
برنا رسیدن از چه و چند و چون | عار است نورسیده و برنا را | |||||
نشنودهای که چند بپرسیدهاست | پیغمبر خدای بحیرا را؟ | |||||
والا نگشت هیچ کس و عالم | نادیده مر معلم والا را | |||||
شیرین و سرخ گشت چنان خرما | چون برگرفت سختی گرمارا | |||||
بررس به کارها به شکیبایی | زیرا که نصرت است شکیبا را | |||||
صبر است کیمیای بزرگیها | نستود هیچ دانا صفرا را | |||||
باران به صبر پست کند، گرچه | نرم است، روزی آن که خارا را | |||||
از صبر نردبانت باید کرد | گر زیر خویش خواهی جوزا را | |||||
یاری ز صبر خواه که یاری نیست | بهتر ز صبر مر تن تنها را | |||||
«صبر از مراد نفس و هوا باید» | این بود قول عیسی شعیا را | |||||
بندهی مراد دل نبود مردی | مردی مگوی مرد همانا را | |||||
در کار صبر بند تو چون مردان | هم چشم و گوش را و هم اعضا را | |||||
تا زین جهان به صبر برون نایی | چون یابی آن جهان مصفا را؟ | |||||
آنجات سلسبیل دهند آنگه | کاینجا پلید دانی صهبا را | |||||
صبر است عقل را به جهان همتا | بر جان نه این بزرگ دو همتا را | |||||
فضل تو چیست، بنگر، برترسا؟ | از سر هوس برون کن و سودا را | |||||
تو ممنی گرفته محمد را | او کافر است گرفته مسیحا را | |||||
ایشان پیمبران و رفیقانند | چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟ | |||||
بشناس امام و مسخره را آنگه | قسیس را نکوه و چلیپا را | |||||
حجت به عقل گوی و مکن در دل | با خلق خیره جنگ و معادا را | |||||
در عقل واجب است یکی کلی | این نفسهای خردهی اجزا را | |||||
او را بحق بندهی باری دان | مرجع بدوست جمله مر اینها را | |||||
او را اگر شناختهای بیشک | دانستهای ز مولی مولا را | |||||
توحید تو تمام بدو گردد | مر کردگار واحد یکتا را | |||||
رازی است این که راه ندانستهاند | اینجا در این بهایم غوغا را | |||||
آن را بدو بهل که همی گوید | «من دیدهام فقیه بخارا را» | |||||
کان کوردل نیارد پذرفتن | پند سوار دلدل شهبا را | |||||
حجت ز بهر شیعت حیدر گفت | این خوب و خوش قصیده غرا را |