ناصر خسرو (قصاید)/ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم
ظاهر
ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم | روی بر تافته از رحمت رحمان رحیم | |||||
دل چون بحر تو در معصیت و نرم چو موم | سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو میم | |||||
نتوانی که کنی بر سخن حق تو مقام | زانکه فتنه شدهای بر غزل و هزل مقیم | |||||
به خرد باید و دانش که شود مرد تمام | تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم؟ | |||||
نه ز حکمت بلک از کاهلی تسبیح و نماز | همه گفتار و حدیثت ز حدیث است و قدیم | |||||
حکمت آموز و هنر جوی، نه تعطیل، که مرد | نه به نامیست تهی بلکه به معنی است حکیم | |||||
سوی فرزند کسی شو که به فرمان خدای | مادر وحی و رسالت بدو گشت عقیم | |||||
حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست | پاک و پاکیزه ز تعطیل و ز تشبیه چو سیم | |||||
ور همی ایمنیات آرزوآید ز عذاب | همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم | |||||
تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت | همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم | |||||
وگرت بست به بندی قوی این دیو بزرگ | خامش و، طبل مزن بیهده در زیر گلیم | |||||
«زر و بز هر دو نباشد»، مثل عام است این | یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم | |||||
دین و دنیا نه گزاف است، نیابد ز خدای | جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم | |||||
بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز | نتوانست کسی کرد دل خود به دو نیم | |||||
جز که در طاعت و در علم نبودهاست نجات | رستن از بند خداوند نه کاری است سلیم | |||||
نشود رسته هر آن کس که ربودهاست دلش | زلف چون نون و قد چون الف و جعد چون جیم | |||||
جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو | تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم | |||||
چون به گوش آیدت از بربطی آن راهک نو | روی پژمردهت چو گل شود و طبع کریم | |||||
باز پرچین شودت روی و بخندی به فسوس | چون بخوانم ز قران قصهی اصحاب رقیم | |||||
ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر | آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستیم | |||||
سپس دیو به بیراه چنین چند روی؟ | جز که بیراه ندانی نرود دیو رجیم؟ | |||||
جز که بیمار و به تن رنجه نباشی چو همی | رهبر از گمره جوئی و پزشکی ز سقیم | |||||
چه بکار است چو عریان است از دانش جانت؟ | تن مردار نپوشند به دیبای طمیم | |||||
جز که تو زنده به مرده ز جهان کس نفروخت | مار افعی بخریدی بدل ماهی شیم | |||||
وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش | برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم | |||||
که همی دهر بیوباردمان خرد و بزرگ | و آهن تافته از گوشت نداند چو ظلیم | |||||
چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد | نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم؟ | |||||
خویشتن را ز توانایی خود بهره بده | گر بدانی که پذیرنده حکیم است و علیم | |||||
به سخاوت سمری از بس که وقف رباط | به فسوسی بدهی غلهی گرمابه و تیم | |||||
وگر از بهر ضعیفی دو درم باید داد | ندهی تا نشود حاضر مفتی و زعیم | |||||
جز بدان وقت که بستانی ازو مال به غصب | نتوانی که ببینی به مثل روی یتیم | |||||
گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ | نام محمود نه خوب آید با فعل ذمیم | |||||
دیو دنیای جفا پیشه تو را سخره گرفت | چو بهایم چه دوی از پس این دیو بهیم؟ | |||||
حرم آل رسول است تو را جای که هیچ | دیو را راه نبودهاست در این شهره حریم | |||||
سخن حجت بر وجه ملامت مشنو | تا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم |