ناصر خسرو (قصاید)/ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،
ظاهر
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر، | تو بر زمی و از برت این چرخ مدور | |||||
این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو | چون بهرهی خود یافتی از دانش مضمر؟ | |||||
تا کی تو به تن بر خوری از نعمت دنیا؟ | یک چند به جان از نعم دانش برخور | |||||
بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب | بیدار شناسد مزهی منفعت و ضر | |||||
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟ | دادار چه رانده است بر این گوی مغبر؟ | |||||
این خاک سیه بیند و آن دایرهی سبز | گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر | |||||
نعمت همه آن داند کز خاک بر آید | با خاک همان خاک نکو آید و درخور | |||||
با صورت نیکو که بیامیزد با او | با جبهی سقلاطون با شعر مطیر | |||||
با تشنگی و گرسنگی دارد محنت | سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر | |||||
بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال، | بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر | |||||
از خواب و خور انباز تو گشته است بهائم | آمیزش تو بیشتر است انده کمتر | |||||
چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند | منت ننهد بر تو بدان ایزد داور | |||||
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش | نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر | |||||
گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی | مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر | |||||
بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان | چونان که سکندر شد با ملک سکندر | |||||
امروز چه فرق است از این ملک بدان ملک؟ | این مرده و آن مرده و املاک مبتر | |||||
بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا | نا آمده اندوه و گذشته است برابر | |||||
اندیشه کن از حال براهیم و ز قربان | وان عزم براهیم که برد ز پسر سر | |||||
گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرت | نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر | |||||
گر مست نه ای منشین با مستان یکجا | اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر | |||||
انجام تو ایزد به قران کرد وصیت | بنگر که شفیع تو کدام است به محشر | |||||
فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی | فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟ | |||||
یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا | خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر؟ | |||||
دانی که خداوند نفرمود بجز حق | حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور | |||||
قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن | تا راه شناسی و گشاده شودت در | |||||
ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک | من چون تو بسی بودم گمراه و محیر | |||||
بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار | بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر | |||||
بالندهی بیدانش مانند نباتی | کز خاک سیه زاید وز آب مقطر | |||||
از حال نباتی برسیدم به ستوری | یک چند همی بودم چون مرغک بی پر | |||||
در حال چهارم اثر مردمی آمد | چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر | |||||
پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو | جویان خرد گشت مرا نفس سخنور | |||||
رسم فلک و گردش ایام و موالید | از دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر | |||||
چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را | گفتم «ز همه خلق کسی باید بهتر: | |||||
چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم | چون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر | |||||
چون فرقان از کتب و چو کعبه ز بناها | چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر» | |||||
ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر | ترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر | |||||
از شافعی و مالک وز قول حنیفی | جستم ره مختار جهان داور رهبر | |||||
هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت | این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر | |||||
چون چون و چرا خواستم و آیت محکم | در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر | |||||
یک روز بخواندم ز قران آیت بیعت | کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر» | |||||
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند | چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر | |||||
گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است، | آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟» | |||||
گفتند که «آنجانه شجر ماندو نه آن دست | کان جمع پراگنده شد آن دست مستر | |||||
آنها همه یاران رسولند و بهشتی | مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر» | |||||
گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد | بشیر و نذیر است و سراج است و منور | |||||
ور خواهد کشتن به دهن کافر او را | روشن کندش ایزد بر کامهی کافر | |||||
چون است که امروز نماندهاست از آن قوم؟ | جز حق نبود قول جهان داور اکبر | |||||
ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان | تا همجوم مقدم نبود داد مخر؟ | |||||
ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟ | محروم چراییم ز پیغمبر و مضطر؟» | |||||
رویم چو گل زرد شد از درد جهالت | وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر | |||||
ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستور است | بر مردم در عالم این است محصر | |||||
امروز که مخصوصاند این جان و تن من | هم نسخهی دهرم من و هم دهر مکدر | |||||
دانا به مثل مشک و زو دانش چون بوی | یا هم به مثل کوه و زو دانش چون زر | |||||
چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ | بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور | |||||
این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟ | خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر | |||||
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم | نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر | |||||
از پارسی و تازی وز هندی وز ترک | وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر | |||||
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری | درخواستم این حاجت و پرسیدم بیمر | |||||
از سنگ بسی ساختهام بستر و بالین | وز ابر بسی ساختهام خیمه و چادر | |||||
گاهی به نشیبی شده هم گوشهی ماهی | گاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر | |||||
گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر | گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر | |||||
گه دریا گه بالا گه رفتن بیراه | گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر | |||||
گه حبل به گردن بر مانند شتربان | گه بار به پشت اندر مانندهی استر | |||||
پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر | جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر | |||||
گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل است | زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر» | |||||
گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین | واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟» | |||||
تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم | زیرا که نشد حق به تقلید مشهر | |||||
ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت | دشواری آسان شود و صعب میسر | |||||
روزی برسیدم به در شهری کان را | اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر | |||||
شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل | دیوار زمرد همه و خاک مشجر | |||||
صحراش منقش همه مانندهی دیبا | آبش عسل صافی مانندهی کوثر | |||||
شهری که درو نیست جز از فضل منالی | باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر | |||||
شهری که درو دیبا پوشند حکیمان | نه تافتهی ماده و نه بافتهی نر | |||||
شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت | «اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر» | |||||
رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود | گفتا «مبر اندوه که شد کانت به گوهر | |||||
دریای معین است در این خاک معانی | هم در گرانمایه و هم آب مطهر | |||||
این چرخ برین است پر از اختر عالی | لابل که بهشت است پر از پیکر دلبر» | |||||
رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم | از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر | |||||
گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند است | منگر به درشتیی تن وین گونهی احمر | |||||
دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان | وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر» | |||||
گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم | بر من بکن آن علت مشروح و مفسر» | |||||
از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه | وز علت تدبیر که هست اصل مدبر | |||||
وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورت | وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر | |||||
کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم | چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟ | |||||
او صانع این جنبش و جنبش سبب او | محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟ | |||||
وز حال رسولان و رسالات مخالف | وز علت تحریم دم و خمر مخمر | |||||
وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت | کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟ | |||||
وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال | وز حال زکات درم و زر مدور | |||||
وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب | این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟ | |||||
وز علت میراث و تفاوت که درو هست | چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟ | |||||
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم | «چون است غمی زاهد و بیرنج ستمگر؟ | |||||
بینا و قوی چون زید و آن دگری باز | مکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟ | |||||
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج! | یک کافر شادان و دگر کافر غمخور! | |||||
ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن | خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر | |||||
من روز همی بینم و گوئی که شب است این | ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر | |||||
گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف است | هر کس که زیارت کندش گشت محرر | |||||
آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی | امروز مرا پس به حقیقت توی آزر» | |||||
دانا که بگفتمش من این دست به برزد | صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر | |||||
گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان | لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر» | |||||
ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردش | بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور | |||||
راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو | هر روز به تدریج همی داد مزور | |||||
چون علت زایل شد بگشاد زبانم | مانند معصفر شد رخسار مزعفر | |||||
از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار | یک برج مرا داد پر از اختر ازهر | |||||
چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت | چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر | |||||
دستم به کف دست نبی داد به بیعت | زیر شجر عالی پر سایهی مثمر | |||||
دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟ | روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟ | |||||
خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ | کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟ | |||||
یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس | کز نور وی این عالم تاری شود انور | |||||
از رشک همی نام نگویمش در این شعر | گویم که «خلیلی است کهش افلاطون چاکر | |||||
استاد طبیب است و مید ز خداوند | بل کز حکم و علم مثال است و مصور» | |||||
آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش | آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر | |||||
ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان، | ای حکمت را بر تو که نثری است مسطر، | |||||
ای خیل ادب صفزده اندر خطب تو، | ای علمزده بر در فضل تو معسکر، | |||||
خواهم که ز من بندهی مطواع سلامی | پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر | |||||
زاینده و باینده چو افلاک و طبایع | تا بنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر | |||||
چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشاد | چون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر | |||||
چون وصل نکورویان مطبوع و دلانگیز | چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر | |||||
پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز | کز کوه فرو آید چو مشک معطر | |||||
وافی و مبارک چود دم عیسی مریم | عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر | |||||
زی خازن علم و حکم و خانهی معمور | با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر | |||||
زی طالع سعد و در اقبال خدایی | فخر بشر و بر سر عالم همه افسر | |||||
مانند و جگر گوشهی جد و پدر خویش | در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر | |||||
بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر | وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر | |||||
بر نام خداوند بر این وصف سلامی | در مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر | |||||
وانگاه بر آن کس که مرا کردهاست آزاد | استاد و طبیب من و مایهی خرد و فر | |||||
ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت | ای فایدهی مردمی و مفخر مفخر | |||||
در پیش تو استاده بر این جامهی پشمین | این کالبد لاغر با گونهی اصفر | |||||
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم | چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر | |||||
شش سال ببودم بر ممثول مبارک | شش سال نشستم به در کعبه مجاور | |||||
هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه | در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر | |||||
تا عرعر از باد نوان است همی باد | حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر |