ناصر خسرو (قصاید)/ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
ظاهر
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش | وز عمر و جهان بهرهی خود کرده فراموش | |||||
هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است | بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟ | |||||
این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت | فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟ | |||||
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار | بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش | |||||
باغی که بد از برف چو گنجینه نداف | بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش | |||||
وین کوه برهنه شده را باز نگه کن | افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش | |||||
بربسته گل از ششتری سبز نقابی | و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش | |||||
بر عالم چشم دل بگمار به عبرت | مدهوش چرا ماندهای ای مدبر بیهوش؟ | |||||
در باغ پدید آمد مینوی خداوند | بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش | |||||
بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان | گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش | |||||
گویندهی خاموش بجز نامه نباشد | بشنو سخن خوب ز گویندهی خاموش | |||||
گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر | بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش | |||||
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را | بر چیز فنایی مده، ای غافل، و مفروش | |||||
این عاریتی تن عدوی توست عدو را | دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش | |||||
ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را | بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش | |||||
از میش تن خویش به طاعت چو خردمند | در علم و عمل فایدهی خویش همی دوش | |||||
زین خانهی الفنج و زین معدن کوشش | بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش | |||||
پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش | دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش | |||||
با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک | مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش | |||||
در طاعت بیطاقت و بیتوش چرایی؟ | ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش! | |||||
چون بر تو هوای دل تو میبکشد تیر | در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش | |||||
تو جوشن دین پوش، دل بیخردت را | بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش | |||||
در معدهت بر جان تو لعنت کند امشب | نانی که به قهر از دگری بستدهای دوش | |||||
تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین | بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش | |||||
هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش | بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش | |||||
ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی | در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش |