ناصر خسرو (قصاید)/ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است
ظاهر
ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است | چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است | |||||
نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما | بسی از مرغ سبک پرتر و پرندهتر است؟ | |||||
چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید | اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟ | |||||
چون به مردم شود این عالم آباد خراب | چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟ | |||||
از که پرسی بجز از دل تو بد و نیک جسد | چون همی دانی کو معدن علم و فکر است؟ | |||||
از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر | چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است؟ | |||||
ای خردمند اگر مستان آگاه نیند | تو از این جای حذر گیر که جای حذر است | |||||
به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر | تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خر است | |||||
مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد | گر چه این خر رمه از علم و خرد بی خبر است | |||||
به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست | به خرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است | |||||
نشود غره به بسیاری جهال جهان | که بسی سنگ به دریا در بیش از گهر است | |||||
گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه | سوی یزدان دانا محتشم و با خطر است | |||||
هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک | بر سزای بشر و برگ سزای بقر است | |||||
جز خردمند مدان عالم را تخم و بری | همه خار و خس دان هر چه بجز تخم و بر است | |||||
بید مانند ترنج است ز دیدار به برگ | نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است | |||||
نبود مردم جز عاقل و، بیدانش مرد | نبود مردم، هرچند که مردم صور است | |||||
آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست | نه بصیر است کسی کش به سر اندر بصر است | |||||
نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود | جز که هشیار کسی کز خردش پاو پر است | |||||
گر تو از هوش و خرد یافتهای پا و پری | پس خبر گوی مر از آنچه برون زین اکر است | |||||
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط | نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است | |||||
اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو | پس دلیل است که آن چیز ازو نرمتر است | |||||
پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است | بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهر است | |||||
پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟ | نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگر است | |||||
چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد | آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبر است | |||||
ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟ | سخنت سوی خردمند محال و هدر است | |||||
وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود | نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است | |||||
گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف | زبر و زیر همه جمله به زیر قمر است | |||||
نظر تیره در این راه نداند سرخویش | ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظر است | |||||
زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار | گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است | |||||
و گرت رغبت باشد که در آئی زین در | بشنو از من سخنی کاین سخنی مختصر است | |||||
سوی آن باید رفتنت که از امر خدای | بر خزینهی خرد و علم خداوند در است | |||||
آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست | اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است | |||||
آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او، | با کریمیی نسبش، تا به قیامت اثر است | |||||
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز | سوی پیمانش، که پیمانش از آتش سپر است | |||||
هنر و فضل و خرد در سیر اوست همه | همچو او کیست که فضل و هنر او را سیر است؟ | |||||
قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو | قیمت مرد ندانی که به فضل و هنر است؟ | |||||
هر خردمند بداند که بدین حال و صفت | باب علم نبی و باب شبیر و شبر است | |||||
وگرت رهبر باید به سوی سیرت او | زی ره و سیرت اویت پسرش راهبر است | |||||
روی یزدان جهاندار و خداوند زمان | که ز تایید خدایی به درش بر حشر است | |||||
رایت شاهان را صورت شیر است و پلنگ | بر سر رایت او سورت فتح و ظفر است | |||||
او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق | نصر و تایید سوی حضرت او بر سفر است | |||||
ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون | به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است | |||||
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان | کف اوشاید بودن که جهان را جگراست | |||||
فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند | آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است | |||||
ای خداوندی کهت نیست در آفاق نظیر | رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظر است | |||||
گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش | به مدیج پدر و جدت و مدح تو تر است | |||||
خار و سنگ درهی یمگان با طاعت تو | در دماغ و دهن بندهت عود و شکر است | |||||
تو خداوند چو خورشید به عالم سمری | همچنین بندهی زارت به خراسان سمر است | |||||
سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود | تا خداوند زمان را به سوی من نظر است |