ناصر خسرو (قصاید)/ای به خطاها بصیر و جلد وملی
ظاهر
ای به خطاها بصیر و جلد وملی | نایدت از کار خویش، خود خجلی | |||||
هیچ نیابی مرا ز پند و قران | وز غزل و می به طبع در بشلی | |||||
حاصل ناید به جسم و جان تو در | از غزل و می مگر که مفتعلی | |||||
چون عسلی شد زخانت زرد، چرا | با غزل و می به طبع چون عسلی؟ | |||||
از غزل و می چو تیر و گل نشود | پشت چو چوگان و روی چون عسلی | |||||
آنکه برو گفتهای سرود و غزل | از تو گسست و تو زو نمیگسلی | |||||
او چو فرو هشت زیر پای تو را | چونکه تو او را ز دل برون نهلی؟ | |||||
سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل | کی نگرد سوی تو کنون چگلی؟ | |||||
تا که چو گل بر بدیدت آن چگلی | هیچ نبودش گمان که تو ز گلی | |||||
تازه گلی به درخت ولیک فلک | زو همه بربود تازگی و گلی | |||||
بر خللی سخت، هیچ خشم مگیر | ازمن اگر گفتمت که بر خللی | |||||
ور نه جوان شو که هیچ کل نرهد | جز که به جعد سیه ز ننگ کلی | |||||
مصحف و تسبیح را سپس چه نهی | چون سپس بربط و می و غزلی؟ | |||||
عاجز چونی ز خیر و حق و صواب | ای به خطاها بصیر و جلد و ملی؟ | |||||
چون به سجود و رکوع خم ندهی | پشت شنیعت همی کند دغلی | |||||
مجلس می را سبکتر از کدوی | مزگت ما را گرانتر از وحلی | |||||
حلهی پیریت برفگند جهان | نیست به از زهد و دین کنونت حلی | |||||
مستحلا، پیر مستحل نسزد | چونکه نخواهی ازین و آن بحلی؟ | |||||
چونکه ندارد همیت باز کنون | حلیت پیری ز جهل و مستحلی | |||||
روز شتاب و خطا گذشت، کنون | وقت صواب است و روز محتملی | |||||
پیر پر آهستگی و حلم بود | تو همه پر مکر و زرق و پر حیلی | |||||
نام نهی اهل علم و حکمت را | رافضی و قرمطی و معتزلی | |||||
رافضیم سوی تو و تو سوی من | ناصبی نیست جای تنگ دلی | |||||
ناصبیا، نیستت مناظره جز | آنکه ز بوبکر به نبود علی | |||||
علم تو حیله است و بانگ بیمعنی | سوی من، ای ناصبی، تهی دهلی | |||||
رخصت داده است مر تو را که بخور | شهره امامت نبید قطربلی | |||||
حبل خدایی محمد است چرا | تو به رسنهای خلق متصلی؟ | |||||
رخصت و حیلت مهارهای تو شد | تو سپس این مهارها جملی | |||||
حیلت و رخصت هبل نهاد تو را | تو تبع مکر حیلهگر هبلی | |||||
نیست امامی پس از رسول مرا | کوفی نه موصلی و نه ختلی | |||||
من ز رسول خدای بیبدلم | با بدل خود تو رو که با بدلی | |||||
لات و عزی و منات اگر ولیاند | هرسه تو را، مر مرا علی است ولی | |||||
ناصبی، ای حجت، ار چه با جدل است | پای ندارد به پیش تو جدلی | |||||
لشکر دیوند جمله اهل جدل | تو جدلی را به حلق در اجلی | |||||
خلق همه فتنهی بر مثلاند | تو ز پس مغز و معنی مثلی | |||||
مغز تو داری و پوست اهل مثل | از همگان تو نفور از این قبلی | |||||
بیاملاند این خران ز دانهی تو | مردمی از کاه و دانه یا ابلی | |||||
چون ز ستوری به مردمی نشوی | ای پسر، و از خری برون نچلی | |||||
عامه ستور است و فانی است ستور | ای که خردمند مردم است ازلی | |||||
باد ندارد خطر به پیش جبل | ایشان بادند و تو مثل جبلی | |||||
میر گر از مال و ملک با ثقل است | تو ز کمال و ز علم با ثقلی |