ناصر خسرو (قصاید)/ای بار خدای و کردگارم
ظاهر
ای بار خدای و کردگارم | من فضل تو را سپاس دارم | |||||
زیرا که به روزگار پیری | جز شکر تو نیست غمگسارم | |||||
جز گفتن شعر زهد و طاعت | صد شکر تو را که نیست کارم | |||||
توفیق دهم برانکه در دل | جز تخم رضای تو نکارم | |||||
راز دل هرکسی تو دانی | دانی که چگونه دل فگارم | |||||
دانی که چگونه من به یمگان | تنها و ضعیف و خوار و زارم | |||||
میخواره عزیز و شاد و، من زانک | می مینخورم نژند و خوارم | |||||
از بیم سپاه بوحنیفه | بیچاره و مانده در حصارم | |||||
زیرا که به دوستیی رسولت | زی لشکر او گناهکارم | |||||
در دوستی رسول و آلش | بر محنت پای میفشارم | |||||
تو داد دهی به روز محشر | زین یک رمه گاو بیفسارم | |||||
با این رمهی ستور گمره | هرگز نروم نه من حمارم | |||||
هرچند به خوب و خوش سخنها | خرمای عزیز خوش گوارم | |||||
زی عامه چو خار خوارم ایراک | در دیدهی کور عامه خارم | |||||
زین یک رمه گرگ و خرس گمره | یارب به تو است زینهارم | |||||
ای یار نبید و رود و ساغر | من یار تو بود مینیارم | |||||
زیرا که مر این سهیار بد را | ای خواجه تو یار و من نه یارم | |||||
مستی تو و مست مست خواهد | با من چه چخی که هوشیارم؟ | |||||
رو تو به قطار خویش ایراک | من با تو شتر نه در قطارم | |||||
من، گر تو سواری ای جهان جوی، | بر مرکب خوش سخن سوارم | |||||
من گر چه تو شاه و پیشگاهی | با قول چو در شاهوارم | |||||
من گر تو به بلخ شهریاری | در خانهی خویش شهریارم | |||||
گر من به سلام زی تو آیم | زنهار مده هگرز ، بارم | |||||
من بار نخواهم از تو زیراک | بار تو کشد به زیر بارم | |||||
از بهر خور، ای رفیق، چون خر | من پشت به زیر بار نارم | |||||
گه نرمم و گه درشت، چون تیغ، | پیداست نهان و آشکارم | |||||
با جاهل و بیخرد درشتم | با عاقل و نرم بردبارم | |||||
تا تو بمنش مرا نخواهی | مندیش که منت خواستارم | |||||
آنگه که مرا شکر شماری | من پست ازان پست شمارم | |||||
گر موم شوی تو روغنم من | ور سرکه شوی منت شخارم | |||||
با غدر ندارم آشنایی | بل هر دو یکی است پود و تارم | |||||
کینه نکشم چو عذر خواهی | بل جرم به عذر درگذارم | |||||
پاک است ز فحشها زبانم | همچون ز حرامها ازارم | |||||
ناید شر و مکر درشمارم | نه دوغ دروغ در تغارم | |||||
لافی نزدم بدن فضایل | زیرا که به فضل خود مشارم | |||||
بل من به نمایش ره خویش | حق فضلا همی گزارم | |||||
زیرا که جهان چو این و آن را | یک چند گرفته بد شکارم | |||||
من خفته به جهل و او همی برد | با ناز گرفته در کنارم | |||||
گه وعده به باغ مهرگان داد | گه باز به دشت نوبهارم | |||||
رویم به گل و به مشک بنگاشت | چون دید که فتنهی نگارم | |||||
امروز همی ضعیف بینی | این قامت چفتهی نزارم | |||||
آن روز گرم بدیدیی تو | پنداشتیی که من چنارم | |||||
وین چرخ همی کشید خوشخوش | چون اشتر سوی چر مهارم | |||||
آن روز قوی و شاد بودم | و امروز ضعیف و سوکوارم | |||||
بر روی چو زر شده عقیقم | بر فرق چو شیر گشت قارم | |||||
زان می که بدان زمانه خوردم | امروز همی کند خمارم | |||||
چون سیرت چرخ را بدیدم | کو کرد نژند و خنگ سارم | |||||
بیدار شدم زخواب، لابل | بیدارم کرد کردگارم | |||||
بزدودم زود زنگ غفلت | از چشم و ز مغز پر بخارم | |||||
بستردم گرد بی فساری | از عارض و روی و از عذارم | |||||
برکندم جهل و گمرهی را | از بیخ ز باغ و جویبارم | |||||
تا رسته شدم ز دهر، با او | بسیاری بود کارزارم | |||||
مختار امام عصر گشتم | چون طاعت و دین شدم اختیارم | |||||
اکنون چو ز مشکلی بپرسی | سر لاجرم و زنخ نخارم | |||||
گوشم شنوا شده است ازیرا | علم است همیشه گوشوارم | |||||
چشمم بینا شدهاست ازیرا | از حق و یقین بر انتظارم | |||||
زین پس نکند شکار هرگز | نه باز و نه یوز روزگارم | |||||
آنگه به تبار بود، پورا، | یکسر همه ناز و افتخارم | |||||
وامروز به من کند همی فخر | هم اهل زمین و هم تبارم | |||||
آنگه به مثل سفال بودم | و اکنون به یقین زر عیارم | |||||
برخیز و بیازمای ار ایدونک | به قول نداری استوارم | |||||
وین شعر ز پیش آزمایش | بر خوان و بدار یادگارم |