ناصر خسرو (قصاید)/ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب
ظاهر
ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب | گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب | |||||
بر لذت بهیمی چون فتنه گشتهای | بس کردهای بدانکه حکیمت بود لقب | |||||
چون ننگری که چه مینویسد بر این زمین | یزدان به خط خویش و به انفاس تیرهشب؟ | |||||
بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد | بنگر بدین کتابت پر نادر عجب | |||||
اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی | در نطفها و خایهی مرغان و بیخ و حب | |||||
خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم | خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب | |||||
خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم | خطیت بارو دیگر برگ و سوم خشب | |||||
چون نشنوی که دهر چه گوید همی تورا | از رازهای رب نهانک به زیر لب؟ | |||||
گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای توست» | بر خویشتن مپوش و نگهدار راز رب | |||||
کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند | بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب | |||||
ای امتی که ملعون دجال کر کرد | گوش شما ز بس جلب و گونهگون شغب | |||||
دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست | وین روز چشم روشن اوی است بیریب | |||||
چون زو حذرت باید کردن همی نخست | دجال را ببین به حق، ای گاو بیذنب | |||||
ایزد یکی درخت برآورد بس شریف | از بهر خیر و منفعت خلق در عرب | |||||
خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا | رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب | |||||
آتش دراو زدید و مر او را بسوختید | تو بیوفا ستور و امامانت چون حطب | |||||
تبت یدا امامک روزی هزار بار | کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب | |||||
عهد غدیر خم زن بولهب نداشت | در گردن شماست شده سخت چون کنب | |||||
و امروز نیستید پشیمان زفعل بد | فعل بد از پدر ماندهاست منتسب | |||||
چون بشنوی که مکه گرفتهاست فاطمی | بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب | |||||
ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش | کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب | |||||
وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ | خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب | |||||
وز خون خلق خاک زمین حله گون کند | از بهر دین حق ز بغداد تا حلب | |||||
آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش | نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب | |||||
واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل | واندر برش درشت چو سوهان شود قصب | |||||
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم | در خلق، این شگفت حدیثی است بوالعجب | |||||
زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست | کس ملک کس نبرد در اسلام بینسب | |||||
بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه | بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟ | |||||
نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه | کز جهل مینسب نشناسند از سبب | |||||
زان روز باز دیو بدیشان علم زدهاست | وز دیو اهل دین به فغاناند و در هرب | |||||
زیشان جز از محال و خرافات کی شنود | آدینهها و عید نه شعبان و نه رجب؟ | |||||
گر رود زن رواست امام و نبیدخوار | اسپی است نیز آنکه کند کودک از قصب | |||||
ای حجت خراسان از ننگ این گروه | دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب | |||||
وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر | بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب |