ناصر خسرو (قصاید)/ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی
ظاهر
ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی | از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟ | |||||
در آرزوی خویش بمالید تو را مال | چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟ | |||||
بدخواه تو مال است که مالیدهی اوئی | بدخواه تو مال است تو چون فتنهی مالی؟ | |||||
دام است تو را قال مقال از قبل مال | زان است که همواره تو با قال و مقالی | |||||
ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی | با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی | |||||
گر زهد همی جوئی، چندین به در میر | چون میدوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟ | |||||
آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد | از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی | |||||
در مزرعهی معصیت و شر چو ابلیس | تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی | |||||
از عدل خداوند بیابی چو بیایی | با بار بزه روز قضا مزد حمالی | |||||
ای کرده تو را گردون دون همت و بیدین | زایل شده دین از تو به دنیای زوالی | |||||
بنگر که کجا میروی و بیهده منگر | سوی خدم و بنده و آزاد و موالی | |||||
با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن | فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی | |||||
کوه از غم بیباکی و طغیان تو نالد | بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟ | |||||
خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه | با جاه بلند و حشم و همت عالی؟ | |||||
ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری | هرچند که با عز و جلالی و جمالی | |||||
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت | زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی | |||||
بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل | برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی | |||||
ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری | با بید و سپیدار همانند و همالی | |||||
ای سفله تو را جام بلورین به چه کار است | گر تو به تن خویش فرومایه سفالی | |||||
باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است | گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی | |||||
دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت | بادی است صبایی و جنوبی و شمالی | |||||
این باد همی هیچ شب و روز نهالد | شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی | |||||
اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک | سیسال برآمد که همی هیچ نوالی | |||||
امسال بیفزود تو را دامن پیشین | زیرا که الف بودی و امسال چو دالی | |||||
ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب | خمیده و بیتاب چو فرسوده دوالی | |||||
دانی که همی برتو جهان درد سگالد | او در سگالید، تو درمان نسگالی؟ | |||||
درمان تو آن است که تا با تو زمانه | شیری بسگالد نسگالی تو شگالی | |||||
مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را | مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی | |||||
خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو | ممن نه مقصر بود ای پیر نه غالی | |||||
بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک | دین است سر سروری و اصل معالی | |||||
دین مفخر توست و، ادب و خط و دبیری | پیشه است چو حلاجی و درزی و کلالی | |||||
شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند | وایات قران زرو عقیق است و لی | |||||
معنی قران روشن و رخشان چو نجوم است | امثال بر تیره و تاری چو لیالی | |||||
بر ظاهر امثال مرو، کهت نفزاید | نزد عقلا جز همه خواری و نکالی | |||||
راهی است به دین اندر مر شیعت حق را | جز راه حروری و کرامی و کیالی | |||||
راهی که درو رهبر زی شهر کمال است | زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی | |||||
بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست | با باد مچم زین سو و زان سو که نه نالی | |||||
از حجت مستنصر بشنو سخن حق | روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی | |||||
حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است | بیشک تو خریدار خرافات و محالی | |||||
ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت | وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی | |||||
من دی چو تو بودهستم، دانم که تو امروز | از رنج محالات شنودن به چه حالی | |||||
از حجت حق جوی جواب سخن ایراک | مفلس کندت بیشک اگر گنج سالی |