ناصر خسرو (قصاید)/ای آدمی به صورت و بیهیچ مردمی
ظاهر
ای آدمی به صورت و بیهیچ مردمی | چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟ | |||||
گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او | نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی | |||||
کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند | همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پر خمی | |||||
چون خم همی خوری و جزین نیستت هنر | پر خم خمی و بد سیر و بیهنر خمی | |||||
بیهیچ خیر و فضل و همه سر پر از فضول | همچون زمین شورهی بی کشت پر نمی | |||||
آن به که خویشتن برهانی ز رنج خویش | کز رنج خویش زود شوی، ای پسر، غمی | |||||
کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو | روزی همان همی بخورد بر ز کژدمی | |||||
اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش | از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی | |||||
از مردمی به صورت جسمی مکن بسند | مردم نهای بدانکه تو خوب و مجسمی | |||||
مردم به دانشی تو چو دانا شوی رواست | گر هندوی به جسم و یا ترک و دیلمی | |||||
نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت | در جانت شادی آید و در دلت خرمی | |||||
بوالفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل | گر نیستی به نسبت بوالفضل بلعمی | |||||
حاتم میان ما به سخاوت سمر شده است | حاتم توی اگر به سخاوت چو حاتمی | |||||
چون خود گزید تیرهدل و جانت جهل را | از نام خویش چون خر کره چرا رمی؟ | |||||
فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد | تا فضل را به دست نیاری نیارمی | |||||
چون گشتهای به سان پلاس سیه درشت؟ | نابسته هیچ کس ره تو سوی مبرمی | |||||
برآسمانت خواند خداوند آسمان | بر آسمان چگونه توانی شد از زمی؟ | |||||
واکنون که خواندهای تو و لبیک گفتهای | بر کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی؟ | |||||
تدبیر برشدن به فلک چون نمیکنی؟ | چون کاروبار خویش نگیری به محکمی؟ | |||||
یک رش هنوز بر نشدستی نه یک به دست | پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی | |||||
کم بیش دهر پیر نخواهد شد اسپری | تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟ | |||||
درویش رفت و مفلس جمشید از این جهان | درویش رفت خواهی اگر نامور جمی | |||||
کس را وفا نیامد از این بیوفا جهان | در خاک تیره بر طمع نور چون دمی؟ | |||||
رفتند همرهان و تو بیچاره روز روز | ناکام و کام از پس ایشان همی چمی | |||||
آگاه نیستی که چگونه کجا شدند | بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمی | |||||
هر کس رهی دگرت نمودند نو به نو | از یکدیگر بتر به سیاهی و مظلمی | |||||
این گفت «اگر به خانهی مکه درون شوی | ایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی» | |||||
وان گفت که «تز قول شهادت عفو کنند | گر تو گناهکارترین خلق عالمی» | |||||
رفتن به سوی خانهی مکه است آرزوت | ز اندیشهی دراز نشسته به ماتمی | |||||
وز بیم تشنگی قیامت به روز و شب | در آرزوی قطرگکی آب زمزمی | |||||
گر راست گفتت آنکه تورا این امید کرد | درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی | |||||
فردات امید سندس و حور و ستبرق است | و امروز خود به زیر حریری و ملحمی | |||||
رستن به مال نیست به علم است و کارکرد | خیره محال و بیهده تا چند بر خمی؟ | |||||
چون روی ناوری به سوی آسمان دین | کهت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمی؟ | |||||
آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل | ایزد سدوم را نسپرده است حاکمی | |||||
گمراه گشتهای ز پس رهبران کور | گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی | |||||
هرچند جو به سوی خران به ز گندم است | گندم ز جو به است سوی ما به گندمی | |||||
بد را ز نیک باز ندانی همی ازانک | جستی به جهل خویش ز جاهل معلمی | |||||
دست خدای گیر و از این ژرف چه بر آی | گر با هزار جور و جفا و مظالمی | |||||
داند به عقل مردم دانا که بر زمین | دست خدای هر دو جهان است فاطمی | |||||
ای دردمند دور مشو خیره از طبیب | زیرا نشسته بر در عیسی مریمی | |||||
ایمن برو به راه، ز کس بدرقه مجوی، | هرچند بد دلی، که تو همراه رستمی | |||||
ای حجت زمین خراسان، به شعر زهد | جز طبع عنصریت نشاید به خادمی | |||||
گر سوی اهل جهل به دین متهم شوی | سوی خدای به ز براهیم ادهمی | |||||
گر جز که دین توست و رسول تو در دلم، | ای کردگار حق، به سرم تو عالمی |