ناصر خسرو (قصاید)/این گنبد پیروزهی بیروزن گردان
ظاهر
این گنبد پیروزهی بیروزن گردان | چون است چو بستان گه و گاهی چو بیابان؟ | |||||
من خانه نه دیدم نه شنیدم بجز این نیز | یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان | |||||
ناگاه گلستانش پدید آرد گلها | چون گشت بیابانش ز دیدار تو پنهان | |||||
این گوی سیه را به میان خانه که آویخت | نه بسته طنابی نه ستونی زده زینسان؟ | |||||
این گوی گران را به هوا بر که نهاده است؟ | تا کی به شگفتی بوی از تخت سلیمان؟ | |||||
این گوی به کردار یکی خوان عظیم است | بنهاده در ایوان پر از نعمت الوان | |||||
این خوان در ایوان چو نمودندت بندیش | تا کیست سزاوار بدین خانه و این خوان | |||||
زین خوان و از این خانه سوی تو خبری هست؟ | ای گشته بر این گوی تو را پشت چو چوگان! | |||||
تاچند در این گوی بخواهد نگرستن | این چرخ بدین چشم فروزندهی رخشان؟ | |||||
چشم فلک است این که بدو تیره زمین را | همواره همی بیند این گنبد گردان | |||||
کانی است در این گوی پر از گوهر و دانه | زین چشم بر این گوهر مانده است در این کان | |||||
جویندهی این جوهر را دست چهار است | از تیر و زمستان و ز نیسان و حزیران | |||||
این گوهر از این کان چو به یک پایه برآید | کانی دگرش سازند آنگاه ز ارکان | |||||
آن کان نخستینت نمودم که زمین است | وین کان دوم نیست مگر هیکل انسان | |||||
ای گوهر بیرنگ، بدین کان دوم در | رنگی شو و سنگی و ممان عاجز و حیران | |||||
چون قیمت یاقوت به آب است تو دانی | کابت سخن است، ای سره یاقوت سخندان | |||||
هیکل به تو گشتهاست گرانمایه ازیراک | هیکل صدف توست و درو جان تو مرجان | |||||
مرجان تو مرجان خدای است ازیراک | از حکمت و علم آمد مرجان تو را جان | |||||
زنهار که مر جان را بیجان نگذاری | زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان | |||||
روزی بشکافند مر این تیره صدف را | هان تا نبوی غافل و خفته نروی هان | |||||
زنهار چنان کامدهای اول، از اینجا | خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان | |||||
جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست | کردن ستد و داد به پیمانه و میزان | |||||
چیزی به گران هیچ خردمند نخرد | هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان | |||||
بستان خدای است، چنان دان که، شریعت | پر غله و پر کشته درختان فراوان | |||||
بسیار در این بستان هر گونه درخت است | هم کشتهی رحمان و هم از کشتهی شیطان | |||||
ای رهگذری مرد، گرت رغبت باشد | در نعمت و در میوهی این نادره بستان | |||||
دهقانش یکی فاضل و معروف بزرگ است | در باغ مشو جز که به دستوری دهقان | |||||
گر میوهت باید به سوی سیو و بهی شو | منگر سوی بیمیوه و پر خار مغیلان | |||||
چون نخل بلند است سپیدار ولیکن | بسیار فزون دارد در بار برین آن | |||||
مرغ است همان طوطی و هم جغد ولیکن | این از در قصر آمد و آن از در ویران | |||||
چون ابر بلند است سیه دود ولیکن | از دود جدا گشت سیه ابر به باران | |||||
هرچند که در قرطه بود هردو به یک جا | از دامن برتر بود، ای پور، گریبان | |||||
هر کس که پدر نام نهد نوح مر او را | کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان | |||||
چونان که خرد را به میان دو محمد | فرق است به پیغمبری و وحی به فرقان | |||||
دهقان و خداوندهی این خانه رسول است | سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان | |||||
هرچند ستمگاران بسیار شدهستند | فرزند رسول است بر این باغ نگهبان | |||||
گرچه نبود میوهی خوش بیپشه و کرم | دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان | |||||
هرچند که در خانهی تو خانه کند موش | خانه نسپاری تو همی خیره به موشان | |||||
در خانهی تو موش به سوراخ درون است | او را چه بکار آید کاشانه و ایوان؟ | |||||
گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان | نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان؟ | |||||
هرچند که بر منبر نادان بنشیند | هرگز نشود همبر با دانا نادان | |||||
گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند | دستان نتواند زدن و ناورد الحان | |||||
از مرد پدید آید حکمت نه ز منبر | خورشید کند عالم پر نور نه سرطان | |||||
میدان خدای است قران، هر که سوار است | گو خیز و فراز آی و برون آی به میدان | |||||
تا کیست که بر پشتهی حرف متشابه | آورد کند اسپش با پویه و جولان | |||||
دشوار طلب کردن تاویل کتاب است | کاری است فرو خواندن این نامه بس آسان | |||||
با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری | با بوذر گفت این که تو را گفتم سلمان | |||||
آن گوز که با پوست خوردندش نبود نفع | با پوست مخور گوز و تن خویش مرنجان | |||||
معنیی سخن ایزد پیغمبر داند | بهتان بود ار تو بجز این گوئی، بهتان | |||||
بر مشکل این معجزه جز آل نبی را | کس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان | |||||
چونان که عصا هرگز از آن سان که شنودی | ثعبان نشدی جز به کف موسی عمران | |||||
هرچند سخن گوید طوطی نشناسد | آن را که همی گوید هرگز سر و سامان | |||||
ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را | مانندهی مرغی که بیاموزد دستان | |||||
همچو سخن مرغ است این خواندن ناراست | بیحاصل و بیمعنی و بیحجت و برهان | |||||
از خواندن چیزی که بخوانیش و ندانی | هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان | |||||
تشنهت نشود هرگز تا آب نخوردی | هرچند که آب آب همی گوئی هزمان | |||||
چون باز نگردی بسوی موسی و هارون | یکره نشوی سیر ز فرعون و ز هامان | |||||
گویند که پیغمبر ما امت و دین را | چون رفت ز عالم به فلان داد و به بهمان | |||||
پیغمبری ای بیخردان ملک الهی است | از ملکت قیصر به و از ملکت خاقان | |||||
هرگز ملکی ملک به بیگانه نداده است | شو نامهی شاهان جهان پاک فروخوان | |||||
با دختر و داماد و نبیره به جهان در | میراث به همسایه دهد هیچ مسلمان؟ | |||||
یا سوی شما کار نکردهاست پیمبر | بر قول خداوند جهان داور سبحان! | |||||
از بهر چه گوئید چنین خام سخنها؟ | ای مغز شما دود زده ز آتش عصیان! | |||||
آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار | کز حسرت و غم سنگ بخایید به دندان | |||||
آن روز پشیمانی و حسرت نکند سود | آن را که نشد بر بدی امروز پشیمان | |||||
حسرت نکند کودک را سود به پیری | هر گه که به خردی بگریزد ز دبستان | |||||
هر کس که به تابستان در سایه بخسبد | خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان | |||||
سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد | بیمار به سامره و درمان به بدخشان | |||||
از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم | توبه نپذیرند چو افتاد به زندان | |||||
فرزند نبی جای جد خویش گرفته است | وز فخر رسانیده سر تاج به کیوان | |||||
آن است گزیده، که خدایش بگزیند | بیهوده چه گوئی سخن بیسر و سامان؟ | |||||
آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی | فرزند وی امروز نشسته است به فرمان | |||||
آن را که گزیدی تو خدایش نگزیدهاست | در خلق، ندانی تو به از خالق دیان | |||||
ای پیر، خداوند سگی را نپذیرد | هرچند که فریبش کنی، از تو به قربان | |||||
قربان تو فرزند رسول است، ره خویش | از حکمت او جوی سوی روضهی رضوان | |||||
زی درگه او شو که سلیمان زمان است | تا باز رهد جان تو از محنت دیوان | |||||
ای بار خدای همه ذریت آدم | با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان | |||||
آنی که پدید آمد در باغ شریعت | از عدل تو آذار و ز احسان تو نیسان | |||||
دین از تو مزین شد و دنیا به تو زیبا | حکمت به تو تازه شد و بدعت به تو خلقان | |||||
چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر | از برکت و اقبال تو گل روید و ریحان | |||||
چون بندهت «مستنصر بالله» بگوید | پر مشتری و زهره شود بقعت یمگان | |||||
از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئی | ماه است مگر نامت و بدخواه تو کتان | |||||
گر جمله یکی نامه شود عدل و سعادت | آن نامه نیابد مگر از دست تو عنوان | |||||
مر بندهت را دشمن و بدگوی بسی هست | زان بیش کجا هست به درگاه تو مهمان | |||||
ای حجت بنشسته به یمگان و سخنهات | در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان | |||||
گر خاک خراسانت نپذیرفت مخور غم | خشنودی ایزدت به از خاک خراسان | |||||
بر حکمت و بر مدحت اولاد پیمبر | اشعار همی گوی به هر وقت چو حسان | |||||
پژمرد بدین شعر تو آن شعر کسایی | «این گنبد گردان که بر آورد بدین سان؟» | |||||
بر بحر هزج گفتی و تقطیعش کردی | مفعول مفاعیل مفاعیل فعولان |