ناصر خسرو (قصاید)/این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئوی
ظاهر
این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئوی | ما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی! | |||||
مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز | چون کهن مادرش را بسیار باز آید نوی؟ | |||||
هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلی | همچنین آید به معکوس از قیاس مستوی | |||||
کی شوی غره بدین رنگین مزور جامههاش | چون ز فعل زشت این بد گنده پیر آگه شوی؟ | |||||
کدخدایی کرد نتوانی بر این ناکس عروس | زانکه کس را نامده است از خلق ازو کدبانوی | |||||
تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند تو را | راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی | |||||
اژدهایی پیشه دارد روز و شب با عاقلان | باز با جهال پیشهش گربگی و راسوی | |||||
حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد | گاه یار توست و گه دشمن چو تیغ هندوی | |||||
سایهی توست این جهان دایم دوان در پیش تو | در نیابد سایه را کس، بر پیش تا کی دوی؟ | |||||
بر امید آنکه ترکی مر تو را خدمت کند | بندهی خانی و خاک زیر پای یپغوی | |||||
ای کهن گیتی کهن کرده تو را، چون بیهشی | بر زمان تازگی و بر نوی تا کی نوی؟ | |||||
آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد | راه از اینجا گم شدهاست، ای عاقلان، بر مانوی | |||||
چون گمان آید که گشته است او یگانه مر تو را | آنگهی بایدت ترسیدن که پیش آرد دوی | |||||
گر همی دانی به حق آن را که هرگز نغنود | گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی | |||||
راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار | چند داری گوش سوی نوش خورد و راهوی؟ | |||||
ای هنر پیشه، به دین اندر همیشه پیشه کن | نیکوی، تا نیکوی یابی جزای نیکوی | |||||
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند | دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توی | |||||
گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوشدار | کی توانی گفت نیکو تا نخستین نشنوی؟ | |||||
هر که او پیش خردمندان به زانو نامده است | بر خردمندان نشاید کردنش هم زانوی | |||||
دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را | ایمنی، ایمن، چو شد دامنت پاک و دل قوی | |||||
نیک خو گشتی چو کوته کردی از هر کس طمع | پیش رو گشتی چو کردی عاقلان را پس روی | |||||
کشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر | هرچه کشتی بیگمان، امروز، فردا بدروی | |||||
گندمت باید شدن تا در خور مردم شوی | کی خورد جز خر تو را تا تو به سردی چون جوی؟ | |||||
نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی | تو از اهل دین به نادانی شدهستی منزوی | |||||
از پس شیران نیاری رفتن از بس بد دلی | از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی | |||||
طبع خرماگیر تا مردم به تو رغبت کنند | کی خورد مردم تو را تا بیمزه چون مازوی؟ | |||||
تا نیاموزی، اگر پهلو نخواهی خسته کرد، | با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی | |||||
زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود | گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لولوی | |||||
خویشتن را ز اهل بیت مصطفی گردان به دین | دل مکن مشغول اگر با دینی، از بی گیسوی | |||||
قصهی سلمان شنودهستی و قول مصطفی | کو از اهلالبیت چون شد با زبان پهلوی | |||||
گر بیاموزی به گردون بر رسانی فرق خویش | گرچه با بند گران و اندر این تاری گوی | |||||
سست کردت جهل و بد دل تا نیارد جانت هیچ | گرد مردان به نیرو گشتن از بینیروی | |||||
داروت علم است، علم حق به سوی من، ولیک | تو گریزنده و رمنده روز و شب زین داروی | |||||
هر که بوی داروی من یابد از تو بیگمان | گویدت تو بر طریق ناصربن خسروی | |||||
شعر حجت بایدت خواندن همی گرت آرزوست | نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوی |