ناصر خسرو (قصاید)/این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی
ظاهر
این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی | یا هزاران شمع در پنگان از میناستی | |||||
باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتری | چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی | |||||
از گل سوری ندانستی کسی عیوق را | این اگر رخشنده بودی یا گر آن بویاستی | |||||
صبح را بنگر پس پروین روان گوئی مگر | از پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی | |||||
روی مشرق را بیاراید به بوقلمون سحر | تا بدان ماند که گوئی مسند داراستی | |||||
جرم گردون تیره و روشن درو آیات صبح | گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی | |||||
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر مهی | گر نه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی | |||||
نیست این دریا بل این پردهی بهشت خرم است | ور نه این پرده بهشتستی نه پر حوراستی | |||||
بلکه مصنوعی تمام است این به قول منطقی | گر تمام آن است کو را نیست هرگز کاستی | |||||
آسیایی راست است این کابش از بیرون اوست | زان همی گردد، شنودم این حدیث از راستی | |||||
آسیابان را ببینی چون ازو بیرون شوی | واندر اینجا دیدیی چشمت اگر بیناستی | |||||
چیست، بنگر، زاسیا مر آسیابان را غله؟ | گر نبایستیش غله آسیا ناراستی | |||||
عقل اشارت نفس دانا را همی ایدون کند | کاین همانا ساخته کرده ز بهر ماستی | |||||
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازیستی | گرنه این روز دراز دهر را فرداستی | |||||
نفس ما بر آسیا کی پادشا گشتی به عقل | گر نه نفس مردمی از کل خویش اجزاستی | |||||
چرخ میگوید به گشتنها که من میبگذرم | جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی | |||||
قول او را بشنود دانا ز راه گشتنش | گشتنش آواستی گر همچو ماش آواستی | |||||
کس نمیداند کز این گنبد برون احوال چیست | سر فرو کردی اگر شخصی بر این بالاستی | |||||
نیست چیزی دیدنی زینجا برون و زین قبل | میگمان آید کز این گنبد برون صحراستی | |||||
دهر خود میبگذرد یا حال او میبگذرد | حال گشتن نیستی گر دهر بیمبداستی | |||||
هر کسی چیزی همی گوید زتیره رای خویش | تا گمان آیدت کو قسطای بن لوقاستی | |||||
این همی گوید که گرمان نیستی دو کردگار | نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی | |||||
نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین | ظلمت و شر و پلید و زشت را اعداستی؟ | |||||
وانت گوید گر جهان را صانعی عادل بدی | بر جهان و خلق یکسر داد او پیداستی | |||||
ریگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آبشور | کشت و میوهستان و راغ و باغ چون دیباستی | |||||
این چرا بندهی ضعیف و چاکر و ساسیستی | وان چرا شاه و قوی و مهتر و والاستی | |||||
ور جهان را یکسره ایزد مسلمان خواستی | جز مسلمان نه جهودستی و نه ترساستی | |||||
وانت گوید جمله عدل است این و ما را بندگی است | خواست او را بود و باشد، نیست ما را خواستی | |||||
من بگفتی راستی گر از زبان این خسان | عاقلان را گوش کردن قول ما یاراستی | |||||
گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی | کردگار اندر جهان پیغمبر ننشاستی | |||||
گر تفاوت نیستی یکسان بدی مردم همه | هر کسی در ذات خود یکتا و بیهمتاستی | |||||
وین چنین اندر خرد واجب نیابد نیز ازانک | هر کسی همتای خلقستی و خود یکتاستی | |||||
وانچه کز جستن محال آید نشاید بودن آن | پس نشاید گفتن «ار هستی چنین زیباستی» | |||||
پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت | «بهزیستی گرنه این مولای و آن مولاستی» | |||||
وانکه گوید «خواست ما را نیست» میگوید خرد | کاین همانا قول مردی مست یا شیداستی | |||||
این چنین بیهوش در محراب و منبر کی شدی | گر به چشم دل نه جمله عامه نابیناستی؟ | |||||
هوشیاران را همی ماند به خاموشی ولیک | چون سخن گوید تو گوئی سرش پر سوداستی | |||||
روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت | بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی؟ | |||||
جای کمخواران و ابدالان کجا بودی بهشت | گر براندازهی شکم و معدهی اینهاستی؟ | |||||
گوئی از امر خدای است، ای پسر، بر مرد عقل | امر ازو برخاستی گر عقل ازو برخاستی | |||||
عقل در ترکیب مردم ز آفرینش حاکم است | گر نه عقلستی برو نه چون و نه ایراستی | |||||
خلق و امر او راست هردو، کرد و فرمود آنچه خواست | کی روا باشد که گوئی زین سپس «گر خواستی»؟ | |||||
گر شنودی، ای برادر، گفتمت قولی تمام | پاک و با قیمت که گوئی عنبر ساراستی | |||||
وانکه میگوید که «حجت گر حکیمستی چرا | در درهی یمگان نشسته مفلس و تنهاستی؟» | |||||
نیست آگه زانکه گر من همچو بد حالمی | پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی | |||||
من نخواهم کانچه دارد شاه ملکستی مرا | وانچه من دانم ز هر فن علمها اوراستی | |||||
من به یمگان خوار و زار و بینوا کی ماندمی | گرنه کار دین چنین در شور و در غوغاستی؟ | |||||
کی شدهستی نفس من بر پشت حکمتها سوار | گرنه پشت من سوار دلدل شهباستی؟ |