ناصر خسرو (قصاید)/این تن من تو مگر بچهی گردونی
ظاهر
این تن من تو مگر بچهی گردونی | بچهی گردونی زیرا سوی من دونی | |||||
او همان است که بوده است ولیکن تو | نه همانا که همانی، که دگرگونی | |||||
طمع خیره چه داری که شوی باقی؟ | نشود چون ازلی بودهی اکنونی | |||||
تو مر آن گوهر بیرونی باقی را | چون یکی درج برآورده به افسونی | |||||
با تو تا مقرون است این گهر باقی | تو به زیب و به جمال ای تن قارونی | |||||
زان گهر یافتهای ای گهر تیره، | این قد سروی وین روی طبرخونی | |||||
لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون | تو همان تیره گل گندهی مسنونی | |||||
ای درونی گهر تیره، نمیدانی | که درونی نشود هرگز بیرونی؟ | |||||
گر فزونی نپذیرد جز کاهنده | چه همی بایدت این چونین افزونی؟ | |||||
گفته باشم به حقیقت صفتت، ای تن | گرت گویم صدف لولوی مکنونی | |||||
اندر این مرده صدف ای گهر زنده | چونکه ماندهستی بندی شده چون خوی؟ | |||||
غره گردنده به دریای جهان اندر | گر نه ذوالنونی ماننده ذوالنونی | |||||
تو در این قبهی خضرا و بر این کرسی | غرض صانع سیاره و گردونی | |||||
دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت | زانکه تو همبر جمشید و فریدونی | |||||
جز تو همواره همه سر به نگونسارند | تو اگر شاه نهای راست چنین چونی؟ | |||||
خطر خویش بدان و به امانت کوش | که تو بر سر جهان داور مامونی | |||||
نور دادار جهان بر تو پدید آمد | تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی | |||||
گر به چاه اندر با بند بود خونی | اندر این چاه تو با بند همیدونی | |||||
وگر از زندان هر زنده رها جوید | تو بر این زندان از بهر چه مفتونی | |||||
تا از این بازی زندان نهای آراسته | نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی | |||||
چاه باغ است تو را تا تو چنین فتنه | بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونی | |||||
مست می خورده ازین سان نبود زیرا | تو چنین بیهش و مدهوش از افیونی | |||||
دیو بدگوهر از راه ببردهستت | مست آن رهبر بدگوهر وارونی | |||||
هر زمان پیش تو آید نه همی بینیش | با عمامهی بزر و جامهی صابونی؟ | |||||
چون کدو جانش ز دانش تهی و فکرت | بر چون نار بیاگنده ز ملعونی | |||||
چون سر دیوان بگرفت سر منبر | هریکی دیو باستاد و ماذونی | |||||
بر ستوری امامانش گوا دارم | قدح وابقی و قلیهی هارونی | |||||
از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد | راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی | |||||
ای خردمند، مخر خیره خرافاتش | که تو باری نه چنو خربط و شمعونی | |||||
علم دین را قانون اینست که میبینی | به خط سبز بر این تختهی قانونی | |||||
گر بر این آب تو را تشنگیی باشد | منت جیحونم و تو برلب جیحونی | |||||
و گرم گوئی «پس گر نه تو بیراهی | چون به یمگان در بی مونس و محزونی؟» | |||||
مغزت از عنبر دین بوی نمییابد | زانکه با دنیا هم گوشه و مقرونی | |||||
وای بر من که در این تنگ دره ماندم | خنک تو که بنشسته به هامونی! | |||||
من در این تنگی بیدانش و بدبختم | تو به هامون بر دانا و همایونی! | |||||
که تواند که بود از تو مسلمانتر | که وکیلخان یا چاکر خاتونی؟ | |||||
حال جسم ما هر چون که بود شاید | نه طبرخونی مانده است و نه زریونی | |||||
تا بدین حالک دنیی نشوی غره | که چنین با سلب و مرکب گلگونی | |||||
سلب از ایمان بایدت همی زیرا | جز به ایمان نبود فردا میمونی | |||||
به یکی جاهل کز بیم کند نوشت | نوش کی گردد آن شربت طاعونی؟ | |||||
سخن حجت بشنو که تو را قولش | به بکار آید از داوری زرعونی |