ناصر خسرو (قصاید)/ایا دیده تا روز شبهای تاری
ظاهر
ایا دیده تا روز شبهای تاری | بر این تخت سخت این مدور عماری | |||||
بیندیش نیکو که چون بیگناهی | به بند گران بسته اندر حصاری | |||||
تو را شست هفتاد من بند بینم | اگرچه تو او را سبک میشماری | |||||
تو اندر حصار بلندی و بیدر | ولیکن نهای آگه از باد ساری | |||||
بدین بیقراری حصاری ندیدم | نه بندی شنیدم بدین استواری | |||||
در این بند و زندان به کار و به دانش | بیلفغد باید همی نامداری | |||||
در این بند و زندان سلیمان بدین دو | نبوت بهم کرد با شهریاری | |||||
ز بیدانشی صعبتر نیست عاری | تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری | |||||
چرا برنبندی ز دانش ازاری؟ | نداری همی شرم ازین بیازاری! | |||||
بیاموز تا دین بیابی ازیرا | ز بیعلمی آید هم بیفساری | |||||
تو را جان دانا و این کار کن تن | عطا داد یزدان دادار باری | |||||
ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در | دهد جان و دل را رهیوار یاری | |||||
خرد یافتی تا مرین هردوان را | به علم و عمل در به ایدر بداری | |||||
ز جهل تو اکنون همی جان دانا | کند پیشکار تو را پیشکاری | |||||
ازین است جانت ز دانش پیاده | وزین تو به تن جلد و چابک سواری | |||||
به دانش مر این پیشکار تنت را | رها کن از این پیشکاری و خواری | |||||
عجب نیست گر جانت خوار است و حیران | چو تن مست خفته است از بیش خواری | |||||
جز از بهر علمت نبستند لیکن | تو از نابکاریت مشغول کاری | |||||
تو را بند کردند تا دیو بر تو | نیابد مگر قدرت و کامگاری | |||||
چه سود است از این بند چون دیو را تو | به جان و تن خویش می برگماری؟ | |||||
به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟ | که دیوی است بازوت خود سخت کاری | |||||
من از دیو ملعون گذشتن نیارم | تو از طاعت او گذشتن نیاری | |||||
گذاره شدت عمر و تو چون ستوران | جهان را بر امیدها میگذاری | |||||
بهاران به امید میوهی خزانی | زمستان بر امید سبزهی بهاری | |||||
جهانا دو روئی اگر راست خواهی | که فرزند زایی و فرزند خواری | |||||
چو میخورد خواهی بخیره چه زایی؟ | وگر می فرود آوری چون برآری؟ | |||||
ربودی ازین و بدادی مر آن را | چو بازی شکاری و آز شکاری | |||||
به فرزند شادی ز پیری پر انده | تو را هم غم الفنج و هم غمگساری | |||||
درختی بدیعی ولیکن مرین را | درخت ترنج و مر آن را چناری | |||||
یکی را به گردون همی برفرازی | یکی را به چاهی فرو میفشاری | |||||
نمانی مگر گلبنی را، ازیرا | گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری | |||||
چو دندان مار است خارت، برآرد | دمار از کسی کهش به خارت بخاری | |||||
اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من | بدین از تو الفغدهام بختیاری | |||||
تو بیعلت عمر جاویدی از چه | همی خواهی از خلق عمر شماری؟ | |||||
گنهکار را سوی آتش دلیلی | کمآزار را سوی جنت مهاری | |||||
به دانش حق جانت بگزار، پورا | چنان چون حق تن به خور میگزاری | |||||
ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه | ز بلخی شنودی و نیز از بخاری | |||||
تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه | سزد کاین سخن را به جان برنگاری | |||||
چو طاووس خوبی اگر دین بیابی | وگر تنت بفریبد آن زشت ماری | |||||
تو را عقل طاووس و، مار است جهلت | تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری | |||||
حقیقت بجوی از سخنهای علمی | فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟ | |||||
به چشمت همی مار ماهی نماید | ازیرا تو از جهل سر پر خماری | |||||
چو از شیر و از انگبین و خورشها | سخن بشنوی خوش بگریی به زاری | |||||
امیدت به باغ بهشت است ازیرا | که در آرزوی ضیاع و عقاری | |||||
بیندیش از آن خر که بر چوب منبر | همی پای کوبد بر الحان قاری | |||||
بدان رقص و الحان همی بر تو خندد | تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟ | |||||
چرا نسپری راه علم حقیقت؟ | به بیهودهها جان و دل چون سپاری؟ | |||||
به راه ستوران روی می به دین در | به چاه اندر افتادی از بس عیاری | |||||
سخن بشنو از حجت و باز رهشو | بیندیش اگر چند ازو دل فگاری |