ناصر خسرو (قصاید)/اگر کار بوده است و رفته قلم
ظاهر
اگر کار بوده است و رفته قلم | چرا خورد باید به بیهوده غم؟ | |||||
وگر ناید از تو نه نیک و نه بد | روا نیست بر تو نه مدح و نه ذم | |||||
عقوبت محال است اگر بتپرست | به فرمان ایزد پرستد صنم | |||||
ستم گار زی تو خدای است اگر | به دست تو او کرد بر من ستم | |||||
کتاب و پیمبر چه بایست اگر | نشد حکم کرده نه بیش و نه کم؟ | |||||
وگر جمله حق است قول خدای | بر این راه پس چون گزاری قدم؟ | |||||
نگه کن که چون مذهب ناصبی | پر از باد و دم است و پر پیچ و خم | |||||
مرو از پس این رمهی بی شبان | ز هر هایهایی چو اشتر مرم | |||||
مخور خام کاتش نه دور است سخت | به خاکستر اندر بخیره مدم | |||||
سخن را به میزان دانش بسنج | که گفتار بی علم باد است و دم | |||||
سخن را به نم کن به دانش که خاک | نیامد بهم تا ندادیش نم | |||||
نهادهی خدای است در تو خرد | چو در نار نور و چو در مشک شم | |||||
خرددوست جان سخن گوی توست | که از نیک شاد است و از بد دژم | |||||
تو را جانت نامه است و کردار خط | به جان برمکن جز به نیکی رقم | |||||
به نامه درون جمله نیکی نویس | که در دست توست ای برادر قلم | |||||
به گفتار خوب و به کردار نیک | چراغی شو اندر سنان علم | |||||
شبان گشت موسی به کردار نیک | چنان چون شنودی بر این خفته رم | |||||
به فعل نکو جمله عاجز شدند | فرومایه دیوان ز پر مایه جم | |||||
فسونگر به گفتار نیکو همی | برون آرد از دردمندان سقم | |||||
الم چون رسانی به من خیره خیر | چو از من نخواهی که یابی الم؟ | |||||
اگر آرزوت است کازادگان | تو را پیشکاران بوند و خدم | |||||
به جز فعل نیکو و گفتار خوب | نه بگزار دست و نه بگشای دم | |||||
به داد و دهش جوی حشمت که مرد | بدین دو تواند شدن محتشم | |||||
از آغاز بودش به داد آورید | خدای این جهان را پدید از عدم | |||||
اگر داد کردهاست پس تا ابد | خدای است و ما بندگان، لاجرم | |||||
اگر داد و بیداد دارو شوند | بود داد تریاک و بیداد سم | |||||
ندانی همی جستن از داد نفع | ازیرا حریصی چنین بر ستم | |||||
به مردی و نیروی بازو مناز | که نازش به علم است و فضل و کرم | |||||
شنودی که با زور و بازوی پیل | رهی بود کاووس را روستم | |||||
به دین جوی حرمت که مرد خرد | به دین شد سوی مردمان محترم | |||||
به دین کرد فخر آنکه تا روز حشر | بدو مفتخر شد عرب بر عجم | |||||
خسیس است و بیقدر بیدین اگر | فریدونش خال است و جمشید عم | |||||
ز بی دین مکن خیره دانش طمع | که دین شهریار است و دانش حشم | |||||
دهن خشک ماند به گاه نظر | اگر در دهانش نهی رود زم | |||||
درم پیشت آید چو دین یافتی | ازیرا که بنده است دین را درم | |||||
گر از دین و دانش چرا بایدت | سوی معدن دین و دانش بچم | |||||
سوی ترجمان کتاب خدای | امام الانام است و فخر الامم | |||||
نکرد از بزرگان عالم جز او | کسی علم و ملک سلیمان بهم | |||||
امام تمام جهان بو تمیم | که بیرون شد از دین بدو تار و تم | |||||
بر آهخته از بهر دین خدای | به تیغ از سر سرکشان آشتم | |||||
مر او را گزید احکم الحاکمین | به حکمت میان خلایق حکم | |||||
نه جز بر زبانش «نعم» را مکان | نه جز در عطاهاش کان نعم | |||||
نه جز قول اومر قضا را مرد | نه جز ملک او مر حرم را حرم | |||||
کف راد او مر نعم را مقر | سر تیغ او مستقر نقم | |||||
مشهر شدهاست از جهان حضرتش | چو خورشید و عالم سراسر ظلم | |||||
ز دانش مرا گوش دل بود کر | ز گوشم به علمش برون شد صمم | |||||
دل از علم او شد چو دریا مرا | چو خوردم ز دریای او یک فخم | |||||
به جان و دلم در ز فرش کنون | بهشت برین است و باغ ارم | |||||
اگر تهمتم کرد نادان چه باک | از آن پس که کور است و گنگ و اصم؟ | |||||
از آن پاکتر نیست کس در جهان | که هست او سوی متهم متهم |