ناصر خسرو (قصاید)/اگر زگردش جافی فلک همی ترسی
ظاهر
اگر زگردش جافی فلک همی ترسی | چنین به سان ستوران چرا همی خفسی؟ | |||||
وگر حذر نکند سود با سفاهت او | چنین ز نیک و بد او چرا همی ترسی؟ | |||||
چرا که باز نداری چو مردمان به هوش | خسیس جان و تنت را ز ناکسی و خسی؟ | |||||
به جهد و کوشش با خویشتن به پای و بایست | اگر به کوشش با گردش فلک نه بسی | |||||
به علم بر غرض گردش فلک بر رس | اگر به کوته قامت برو همی نرسی | |||||
نه زیر و از برو پیش و پس و به راست و به چپ | نگاه کن که تو اندر میانهی قفسی | |||||
گهی ز سردی نجم زحل همی فسری | گهی ز شمس و تف صعب او همی تفسی | |||||
اگر به جنس یکیاند و آتشاند همه | به فعل چونکه ندارند هیچ هم جنسی | |||||
به سعد زهره و نحس زحل نگر که که داد | بدان یکی سعدی و بدین دگر نحسی | |||||
اگر کسیت به کار است کاین بیاموزدت | درست کردی بر خویشتن که تو نه کسی | |||||
وگر به دانش این چیزهات حاجت نیست | کز این نصیحت کردهستت آن یکی طبسی | |||||
تو بر نصیحت آن تیس جاهل پیشین | شدهستی از شرف مردمی سوی تیسی | |||||
هگرز همبر دانا نبود نادانی | چو احمد قرشی نیست ایلک تخسی | |||||
به فضل کوش و بدو جوی آبروی ازانک | به مال نیست به فضل است پیشی و سپسی | |||||
به گرد دانا گرد و رکاب دانا بوس | رکاب میر نبوسی مگر همی ز رسی | |||||
همی کشد ز پس خویشت این جهان که بجوی | گهی به زور عوانی گهی به شب عسسی | |||||
نگاه کن که از این کار چیست حاصل تو | کنون که برتو گذشته است نجمی و شمسی | |||||
مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو | به صورت بشری در به سیرت مگسی | |||||
بسی بکوشی و حیلت کنی و حرص و ریا | که تا چگونه دهی سه به مکر و حیله به سی | |||||
ز مکر و حیلت تو خفته نیست ایزد پاک | بخوان و نیک بیندیش آیةالکرسی | |||||
ز کار خویش بیندیش پیش از آن روزی | که جمع باشند آن روز جنی و انسی | |||||
گمان مبر که بماند سوی خدای آن روز | ز کردههات به مثقال ذرهای منسی | |||||
یکی سخنت بپرسم به رمز بی تلبیس | که آن برون برد از دل خیانت و پیسی | |||||
اگرت خواب نگیرد ز بهر چاشت شبی | که در تنور نهندت هریسه یا عدسی | |||||
چرا که چشم تو تا روز هیچ نگشاید | اگر ز هول قیامت بدل همی ترسی؟ | |||||
تو کشتمند جهانی زداس مرگ بترس | کنون که زرد شدهستی چو گندم نجسی | |||||
بدان بکوش که گردنت را گشاده کند | کنون که با حشر و آلت اندر این حبسی | |||||
همی به آتش خواهند بردنت زیراک | به زور آتش، زری جدا شود ز مسی | |||||
اگر زری نکند کار برتو آن آتش | وگر مسی بعنا تا ابد همی نچسی |