ناصر خسرو (قصاید)/اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است
ظاهر
اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است | ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است | |||||
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا | تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است | |||||
یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای | تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است | |||||
چو مه گذشت تو شادی ز بهر غلهی تیم | ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است | |||||
همه ستاره که نحس است مر رفیق تو را | چرا تو را به سعادت رفیق و خال و عم است | |||||
کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان | بدان که راه دلش در سبیل داد گم است | |||||
ببین که بهرهی آن پادشا ز نعمت خویش | چو بهرهی تو ضعیف از طعام یک شکم است | |||||
نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد | ز نان خویش تو را بهره زان او چه کم است | |||||
کسی که جوی روان است ده به باغش در | به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخم است | |||||
گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری | غم حشم همه بر جان اوست کهش حشم است | |||||
زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر | نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعم است | |||||
کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی | بجای آنکه خداوند ملکت عجم است | |||||
به جان خلق برآمد پدید عدل خدای | نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است | |||||
اگر پسند نیاید تو را، بدان کاین عدل | هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است | |||||
اگر نیافت خطر بیخطر مگر به درم | درست شد که خرد برتر و به از درم است | |||||
تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، تو را | تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدم است | |||||
تو، ای پسر، ز خرد سوی میر محتشمی | اگرچه میر سوی عام خلق محتشم است | |||||
قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپر است | خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است | |||||
سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است | خبر دهد عقلا را که جانت محترم است | |||||
بهم شود به زبان برت لفظ با معنی | اگرت جان سخن گوی با خرد بهم است | |||||
تفاوت است بسی در سخن کزو به مثل | یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است | |||||
چو هوشیار گزاردش راحت و داروست | چو مارسای بکاردش شدت و الم است | |||||
یکی سخن که بود راست، راست چون تیر است | دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است | |||||
چو برق روشن و خوب است در سخن معنی | برون ز معنی دیگر بخار و تار و تم است | |||||
تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن | چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است | |||||
زبان و کام سخن را دو آلتاند از اصل | چنانکه آلت دستان لحن زیر و بم است | |||||
تو را محل خدای است در سخن که همی | به تو وجود پذیرد سخن که در عدم است | |||||
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست | ز بهر غایب فردا رسول تو قلم است | |||||
دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است | دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است | |||||
دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار | ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است | |||||
دژم مباش ز کمیی درم به دنیا در | اگر به طاعت و علمت به دین درون قدم است | |||||
متاز بر دم دنیا که گزدمش بگزدت | ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است | |||||
به دین و دنیا بر خور خدای را بشناس | که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است | |||||
به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت | که خاطرش در پند است و معدن حکم است |