پرش به محتوا

ناصر خسرو (قصاید)/از کین بت‌پرستان در هند و چین و ماچین

از ویکی‌نبشته
ناصر خسرو (قصاید) از ناصر خسرو
(از کین بت‌پرستان در هند و چین و ماچین)
  از کین بت‌پرستان در هند و چین و ماچین پر درد گشت جانت رخ زرد و روی پر چین  
  باید همیت نا گه یک تاختن بر ایشان تا زان سگان به شمشیر از دل برون کنی کین  
  هر شب ز درد و کینه تا روز برنیاید خشک است پشت کامت تر است روی بالین  
  نفرین کنی بر ایشان از دل و گر کسی نیز نفرین کند بگوئی از صدق دل که آمین  
  واگه نه‌ای که نفرین بر جان خویش کردی ای وای تو که کردی بر جان خویش نفرین!  
  بتگر بتی تراشد و او را همی پرستد زو نیست رنج کس را نه زان خدای سنگین  
  تو چون بتی گزیدی کز رنج و شر آن بت برکنده گشت و کشته یکرویه آل یاسین؟  
  آن کز بت تو آمد بر عترت پیمبر از تیغ حیدر آمد بر اهل بدر و صفین  
  لعنت کنم بر آن بت کز امت محمد او بود جاهلان را ز اول بت نخستین  
  لعنت کنم بر آن بت کز فاطمه فدک را بستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگین  
  لعنت کنم بر آن بت کو کرد و شیعت او حلق حسین تشنه در خون خضاب و رنگین  
  پیش تواند حاضر اهل جفا و لعنت لعنت چرا فرستی خیره به چین و ماچین؟  
  آن به که زیر نفرین باشد همیشه جاهل مردار گنده گشته پوشیده به به سرگین  
  گوئی «مکنش لعنت» دیوانه‌ام که خیره شکر نهم طبرزد در موضع تبرزین؟  
  گر عاقلی چو کردی مجروح پشت دشمن مرهم منه بدو بر هرگز مگر که ژوپین  
  هرگز ازین عجبتر نشنود کس حدیثی بشنو حدیث و بنشان خشم و ز پای بنشین  
  باغی نکو بیاراست از بهر خلق یزدان خواهیش گوی بستان خواهیش نام کن دین  
  پرمیوه دار دانا درهای او حکیمان دیوار او ز حکمت وز ذوالفقار پرچین  
  وانگه چهار تن را در باغ خویش بنشاند دانا به کار بستان یکسر همه دهاقین  
  تقویم صورت ما کردند باغبانان، برخوان اگر ندانی آغاز سورةالتین  
  خوگی بدو درآمد در پوست میش پنهان بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین  
  تا باغبان درو بود از حد خویش نگذشت برگ و گیا چریدی بر رسم خویش و آئین  
  چون باغبان برون شد آورد خوی خوگان برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین  
  جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطی خار و خسک پراگند آنجا که بد ریاحین  
  چون خار و خس قوی شد زه کرد خوگ ملعون در باغ و زو برآمد قومی همه ملاعین  
  در بوستان دنیا تا خوگ زاد ازان پس تلخ است و زشت و گنده خوش بوی و چرب و شیرین  
  بنگر به چشم عبرت تا خلق را ببینی برسان جمع مستان افتاده در مجانین  
  آن سیم می‌نماید وا رزیز در ترازو وین زهد می‌فروشد در آستینش تنین  
  از علم پاک جانش، وز زهد دل، ولیکن بر زر نوشته یکسر بر طیلسانش یاسین  
  گر مشکلی بپرسی زو گویدت که «این را جز رافضی نگوید کاین رافضی است این هین»  
  چون گوئیش که «حجت از نیم شب نخسپد واندر نماز باشد تا صبح بامدادین»  
  گوید «درست کردی کو رافضی است بی‌شک زیرا که اهل سنت نکند نماز چندین»  
  گر گوئیش که «با او بنشین و علم بشنو کو خود سخن نگوید جز با وقار و تمکین»  
  گوید «سخن نباید از رافضی شنودن کرد این حدیث ما را خواجه امام تلقین»  
  نادان اگر نیاید پیشم، عجب چه داری؟ پروانه چون برآید هرگز به چرخ پروین؟