ناصر خسرو (قصاید)/از اهل ملک در این خیمهی کبود که بود
ظاهر
از اهل ملک در این خیمهی کبود که بود | که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود؟ | |||||
هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت | چو روزگار بر آمد نه مایه ماند و نه سود | |||||
چو عمر سوده شد و، مایه عمر بود تو را | تو را ز مال که سوداست، اگر نه سود، چه سود؟ | |||||
فزودگان را فرسوده گیر پاک همه | خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود | |||||
خدای را به صفات زمانه وصف مکن | که هر سه وصف زمانه است هست و باشد و بود | |||||
یکی است با صفت و بیصفت نگوئیمش | نچیز و چیز مگویش، که مان چنین فرمود | |||||
خدای را بشناس و سپاس او بگزار | که جز بر این دو نخواهیم بود ما ماخوذ | |||||
به فعل و قول زبان یکنهاد باش و مباش | به دل خلاف زبان چون پشیز زر اندود | |||||
چو نرم گویم با تو مرا درشت مگو | مسوز دست جز آن را که مر تو را برهود | |||||
ز خاک و آتش و آبی، به رسم ایشان رو | که خاک خشک و درشت است و آب نرم و نسود | |||||
مباش مادح خویش و، مگوی خیره مرا | که «من ترنج لطیفم خوش و تو بی مزه تود» | |||||
اگر کسی بگرفتی به زور و جهد شرف | به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود | |||||
جهود را چه نکوهی؟ که تو به سوی جهود | بسی نفایهتری زانکه سوی توست جهود | |||||
ستوده سوی خردمند شو به دانش ازانک | بحق ستوده رسول است کش خدای ستود | |||||
یقین بدان که ز پاکیزگی است پیوسته | به جان پاک رسول از خدای و خلق درود | |||||
اگر نخواهی کایی به محشر آلوده | ز جهل جان و، ز بد دل، ببایدت پالود | |||||
تو را چگونه پساود هگرز پاکی و علم | که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نپسود؟ | |||||
به مال و ملک و به اقبال دهر غره مشو | که تو هنوز ز آتش ندیدهای جز دود | |||||
جهان مثل چو یکی منزل است بر ره و خلق | درو همی گذرد فوج فوج زودا زود | |||||
برادر و پدر و مادرت همه رفتند | تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟ | |||||
تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون | همه گسست و بفرسوده گشت تارش و پود | |||||
ربود خواهد از تنت پیرهن اکنون | همان که تازگی و رنگ پیرهنت ربود | |||||
تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک | به کیل روز و شبان بر تو عمر تو پیمود | |||||
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد | دم شمردن تو، یک نفس زدن نغنود | |||||
کنون بباید رفتن سبک به قهر و، سرت | پر از بخار خمار است و چشم خواب آلود | |||||
تو عبرت دو جهانی که میروی و، دلت | ز بخت نا خشنود و خدای ناخشنود | |||||
نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار | از انکه دست و سر و روی سوختی و شخود | |||||
چرا به رنج تن بیخرد طلب کردی | فزونی که به عمر تو اندرون نفزود | |||||
بدان که: هر چه بکشتی ز نیک و بد، فردا | ببایدت همه ناکام و کام پاک درود | |||||
بدانکه بر تو گواهی دهند هر دو به حق | دو چشم هر چه بدید و دو گوش هر چه شنود | |||||
به گمرهی نبود عذر مر تو را پس ازانک | تو را دلیل خداوند راه راست نمود |