ناصر خسرو (قصاید)/آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند
ظاهر
آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند | تا بدان دشوارها بر خویشتن آسان کنند | |||||
جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه | بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند | |||||
طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را به طبع | تا به طاعت چرخ وانجمشان همی حیوان کنند | |||||
چرخ را انجم به سان دستهای چابکاند | کز لطافت خاک بیجان را همی با جان کنند | |||||
دستهای آسماناند این که با این بندگان | آن خداوندان همی احسانها الوان کنند | |||||
چشمهای عالمند اینها که چون در خاک خشک | بنگرند او را همی پر در و پر مرجان کنند | |||||
این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار | خاک بستان را همی پر زینت نیسان کنند | |||||
این نشانیهاست مردم را که ایشان میدهند | سوی گوهرها که می در خاک و که پنهان کنند | |||||
گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را | تا به گردش بر چهسان همواره میجولان کنند | |||||
عرش توست این خاک و، افلاک و کواکب گرد او | روز و شب جولان همی همواره هم زینسان کنند | |||||
پادشاهی یافتهستی بر نبات و بر ستور | هر چه گوئی «آن کنید» آن از بن دندان کنند | |||||
بنگر آن را در رکوع و بنگر این را در سجود | پس همین کن تو ز طاعتها که می ایشان کنند | |||||
این اشارتهای خلقی را تامل کن به حق | این اشارتها همی زی طاعت یزدان کنند | |||||
پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش | تا زبر دستانت فردا با تو نیز احسان کنند | |||||
بندهی بد را خداوندان به تشنه گرسنه | بر عذاب آتش معده همی بریان کنند | |||||
پس تو بد بنده چرا ایمن نشستهستی؟ ازانک | همچنین فردا بر آتش مر تو را قربان کنند | |||||
از نبید جهل چون مستان بیهوشند خلق | تو که هشیاری مکن کاری که آن مستان کنند | |||||
گوشت ارگنده شود او را نمک درمان بود | چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟ | |||||
با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی | زانکه این جهال خود بیابر می باران کنند | |||||
در مدینهی علم ایزد جغد کان را جای نیست | جغد کان از شارسانها قصد زی ویران کنند | |||||
بر سر منبر سخن گویند، مر اوباش را | از بهشت و خوردنی حیران همی زینسان کنند | |||||
شو سخن گستر زحیدر گر نیندیشی ازان | همچو بر من کوه یمگان بر تو بر زندان کنند | |||||
بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد | چون حدیث جو کنی بیشک خران افغان کنند | |||||
ور نگوئی جای خورد و کردنی باشد بهشت | بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند | |||||
مر تو را در حصن آل مصطفی باید شدن | تا ز علم جد خود بر سرت در افشان کنند | |||||
حجتان دست رحمان آن امام روزگار | دست اگر خواهند در تاویل بر کیوان کنند | |||||
دینت را با علم جسمانی بهمیزان برکشند | بی تمیزان کار دین بی کیل و بیمیزان کنند | |||||
دین حق را مردمی دان جانش علم و تن عمل | عاقلان مر بام حکمت را همین بنیان کنند | |||||
تا ندانی، کار کردن باطل است از بهر آنک | کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند | |||||
جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو | ورنه همچون خویشتن در دین تو را حیران کنند | |||||
مست بسیارند، خامش باش، هل تا میروند | مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند؟ |