ناصر خسرو (قصاید)/آن قوت جوانی وان صورت بهشتی
ظاهر
آن قوت جوانی وان صورت بهشتی | ای بیخرد تن من از دست چون بهشتی؟ | |||||
تا صورتت نکو بود افعال زشت کردی | پس فعل را نکو کن اکنون که زشت گشتی | |||||
پشتی ضعیف بودت این روزگار، چون دی | طاووسوار بودی و امروز خارپشتی | |||||
گر جوهریت بودی بر روی خوب صورت | آن نیکوی نگشتی هرگز بدل به زشتی | |||||
واکنون که عاریت بود آن نیکوی ببردند | از دل برون کن ای تن این انده و درشتی | |||||
بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو | عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی | |||||
عطاروار یک چند از کبر و ناز و گشی | سنبل به عنبر تر بر سر همی سرشتی | |||||
واکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا | این زشت ریسمان را بر دوک مرگ رشتی | |||||
ای جسته دی ز دستت فردا به دست تو نه | فردا درود باید تخمی که دیش کشتی | |||||
پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور | بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبشتی | |||||
راهی است این که همبر باشد درو به رفتن | درویش با توانگر با مزگتی کنشتی | |||||
لیکن دو راه آید پیش این روندگان را | کانجا جدا بباشد از دوزخی بهشتی | |||||
در معدهت آتش آمد مشغول شد بدو دل | تا دین بدین بهانه از پیش برنوشتی | |||||
فتنه شدی و بی دین بر آتش غریزی | آتش پرست گشتی چون مرد زردهشتی | |||||
کوشش به حیله آمد با خوردنت برابر | بیهیچ سود کردی زین شهر برگذشتی | |||||
گوئی که من ندانم چیزی و بیگناهم | نیزت گنه چه باید چون خویشتن بکشتی؟ | |||||
با یکتنه تن خود چون بس همی نیایی | اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی | |||||
گر در بهشت باشد نادان بیتعبد | پس در بهشت باشد نخچیر و گور دشتی | |||||
چون گوروار دایم بر خوردن ایستادی | ای زشت دیو مردم در خورد تیر وخشتی | |||||
ای حجت خراسان بانگت رسید هرجا | گوئی کز آسمان بر سنگ اوفتاده طشتی |