ناصر خسرو (قصاید)/آن جنگی مرد شایگانی
ظاهر
آن جنگی مرد شایگانی | معروف شده به پاسبانی | |||||
در گردنش از عقیق تعویذ | بر سرش کلاه ارغوانی | |||||
بر روی نکوش چشم رنگین | چون بر گل زرد خون چکانی | |||||
بر پشت فگنده چون عروسان | زربفت ردای پرنیانی | |||||
بسیار نکوتر از عروسان | مردی است به پیری و جوانی | |||||
بیزن نخورد طعام هرگز | از بس لطف و ز مهربانی | |||||
تا زنده همیشه چون سواری | با بانگ و نشاط و شادمانی | |||||
واندر پس خویش دو علامت | کرده است به پای، خسروانی | |||||
آلوده به خون کلاه و طوقش | این است ز پردلی نشانی | |||||
نه لشکری است این مبارز | بل حجرگی است و شایگانی | |||||
از گوشهی بام دوش رازی | با من بگشاد بس نهانی | |||||
گفتا که «به شب چرا نخسپی؟ | وز خواب و قرار چون رمانی؟ | |||||
یا چون نکنی طلب چو یاران | داد خود از این جهان فانی؟ | |||||
نوروز ببین که روی بستان | شسته است به آب زندگانی | |||||
واراسته شد چون نقش مانی | آن خاک سیاه باستانی | |||||
بر سر بنهاد بار دیگر | نو نرگس تاج اردوانی | |||||
درویش و ضعیف شاخ بادام | کرده است کنار پر شیانی | |||||
گیتی به مثل بهشت گشته است | هرچند که نیست جاودانی | |||||
چون شاد نهای چو مردمان تو؟ | یا تو نه ز جنس مردمانی؟ | |||||
آن میطلبد همی و آن گل | چون تو نه چنین و نه چنانی؟ | |||||
چون کار تو کس ندید کاری | امروز تو نادرالزمانی | |||||
تو زاهدی و سوی گروهی | بتر ز جهود و زندخوانی | |||||
بر دین حقی و سوی جاهل | بر سیرت و کیش هندوانی | |||||
سودت نکند وفا چو دشمن | از تو به جفا برد گمانی | |||||
سنگ است و سفال بردل او | گر بر سر او شکر فشانی | |||||
زین رنج تو را رها نیارد | جز حکم و قضای آسمانی» | |||||
گفتم که: به هر سخن که گفتی | زی مرد خرد ز راستانی | |||||
خوابم نبرد همی که زیرا | شد راز فلک مرا عیانی | |||||
بشنودم راز او چو ایزد | برداشت زگوش من گرانی | |||||
گیتی بشنو که می چه گوید | با بیدهنی و بیزبانی | |||||
گوید که «مخسپ خوش ازیرا | من منزلم و تو کاروانی» | |||||
هرکو سخن جهان شنوده است | خوار است به سوی او اغانی | |||||
غره چه شوی به دانش خویش؟ | چون خط خدای بر نخوانی؟ | |||||
زیرا که دگر کسان بدانند | آن چیز که تو همی بدانی | |||||
واکنون که شنودم از جهان من | آن نکتهی خوب رایگانی | |||||
کی غره شود دل حزینم | زین پس به بهار بوستانی؟ | |||||
خوش باد شب کسی که او را | کرده است زمانه میزبانی | |||||
من دین ندهم ز بهر دنیا | فرشم نه بکار و نه اوانی | |||||
الفنجم خیر تا توانم | از بیم زمان ناتوانی | |||||
ای آنکه همی به لعنت من | آواز بر آسمان رسانی | |||||
از تو بکشم عقاب دنیا | از بهر ثواب آن جهانی | |||||
دل خوش چه بوی بدانکه ناصر | مانده است غریب و مندخانی | |||||
آگاه نهای کز این تصرف | بر سود منم تو بر زیانی | |||||
من همچو نبی به غارم و تو | چون دشمن او به خان و مانی | |||||
روزی بچشی جزای فعلت | رنجی که همی مرا چشانی | |||||
جایی که خطر ندارد آنجا | نه سیم زده نه زر کانی | |||||
وانجا نرود مگر که طاعت | نه مهتری و نه با فلانی | |||||
پیش آر قران و بررس از من | از مشکل و شرحش و معانی | |||||
بنکوه مرا اگر ندانم | به زانکه تو بیخرد برآنی | |||||
لیکن تو نهای به علم مشغول | مشغول به طاق و طیلسانی | |||||
ای مسکین حجت خراسان | بر خوگ رمه مکن شبانی | |||||
کی گیرد پند جاهل از تو؟ | در شوره نهال چون نشانی؟ |