ناصر خسرو (قصاید)/آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟
ظاهر
آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟ | گر به دل اندیشه کنی زین رواست | |||||
گشتن گردون و درو روز و شب | گاه کم و گاه فزون گاه راست | |||||
آب دونده به نشیب از فراز | ابر شتابنده به سوی سماست | |||||
مانده همیشه به گل اندر درخت | باز روان جانور از چپ و راست | |||||
ور به دل اندیشه ز مردم کنی | مشغلهشان بیحد و بیمنتهاست | |||||
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر | یکسره زین جانور اندر بلاست | |||||
تخم و بر و برگ همه رستنی | داروی ما یا خورش جسم ماست | |||||
هر چه خوش است آن خورش جسم توست | هر چه خوشت نیست تو را آن دواست | |||||
آهو و نخچیر و گوزن چران | هر چه مر او را ز گیاها چراست | |||||
گوشت همی سازند از بهر تو | از خس و خار یله کاندر فلاست | |||||
وز خس و از خار به بیگار گاو | روغن و پینو کنی و دوغ و ماست | |||||
نیک و بد و آنچه صواب و خطاست | این همه در یکدگر از کرد ماست | |||||
نیست ز ما ایمن نخچیر و شیر | در که و نه مرغ که آن در هواست | |||||
آتش در سنگ به بیگار توست | آب به بیگار تو در آسیاست | |||||
باد به دریادر ما را مطیع | کار کنی بارکش و بیمراست | |||||
این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق | هر یکی از دیگری اندر عناست | |||||
روم، یکی گوید، ملک من است | وان دگری گوید چین مر مراست | |||||
این به سر گنج برآورده تخت | وان به یکی کنج درون بینواست | |||||
خالد بر بستر خزست و بز | جعفر در آرزوی بوریاست | |||||
این یکی آلوده تن و بینماز | وان دگری پاکدل و پارساست | |||||
این بد چون آمد و آن نیک چون؟ | عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟ | |||||
وانکه بر این گونه نهاد این جهان | زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟ | |||||
با همه کم بیش که در عالم است | عدل نگوئی که در این جا کجاست؟ | |||||
مردم اگر نیک و صواب است و خوب | کژدم بد کردن و زشت و خطاست | |||||
چیست جواب تو؟ بیاور که این | نیست خطا بل سخنی بیریاست | |||||
ترسم کاقرار به عدل خدای | از تو به حق نیست ز بیم قفاست | |||||
دیدن و دانستن عدل خدای | کار حکیمان و زه انبیاست | |||||
گرد هوا گرد تو کاین کار نیست | کار کسی کو به هوا مبتلاست | |||||
قول و عمل هر دو صفتهای توست | وز صفت مردم یزدان جداست | |||||
تا نشناسی تو خداوند را | مدح تو او را همه یکسر هجاست | |||||
تا نبری ظن که خدای است آنک | بر فلک و بر من و تو پادشاست | |||||
بل فلک و هر چه درو حاصل است | جمله یکی بندهی او را سزاست | |||||
عالم جسمی اگر از ملک اوست | مملکتی بیمزه و بیبقاست | |||||
پس نه مقری تو که ملک خدای | هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست | |||||
وانکه به فردا شودش ملک کم | چون به همه حال جهان را فناست | |||||
پس نشناسی تو مر او را همی | قول تو بر جهل تو ما را گواست | |||||
این که تو داری سوی من نیست دین | مایهی نادانی و کفر و شقاست | |||||
معرفت کارکنان خدای | دین مسلمانی را چون بناست | |||||
کارکن است این فلک گرد گرد | کار کنی بیهش و بی علم و خواست | |||||
کار کن است آنکه جهان ملک اوست | کارکنان را همه او ابتداست | |||||
کارکنانند ز هر در ولیک | کار کنی صعبتر اندر گیاست | |||||
آنکه تو را خاک ز کردار او | بر تن تو جامه و در تن غذاست | |||||
آنکه همی گندم سازد زخاک | آن نه خدای است که روح نماست | |||||
این همه ار فعل خدای است پاک | سوی شما، حجت ما بر شماست | |||||
پس به طریق تو خدای جهان | بی شک در ماش و جو و لوبیاست | |||||
آنگه دانی که چنین اعتقاد | از تو درو زشت و جفا و خطاست | |||||
کارکنان را چو بدانی بحق | آنگه بر جان تو جای ثناست | |||||
کار کنی نیز توی، کار کن | کار تو را نعمت باقی جزاست | |||||
کار درختان خور و بار است و برگ | کار تو تسبیح و نماز و دعاست | |||||
بر پی و بر راه دلیلت برو | نیک دلیلا که تو را مصطفاست | |||||
غافل منشین که از این کار کرد | تو غرضی، دیگر یکسر هباست | |||||
بر ره دینرو که سوی عاقلان | علت نادانی رادین شفاست | |||||
جان تو بیعلم خری لاغر است | علم تو را آب و شریعت چراست | |||||
جان تو بیعلم چه باشد؟ سرب | دین کندت زر که دین کیمیاست | |||||
زارزوی حسی پرهیز کن | آرزو ایرا که یکی اژدهاست | |||||
عز و بقا را به شریعت بخر | کاین دو بهایی و شریعت بهاست | |||||
عقل عطای است تو را از خدای | بر تن تو واجب دین زین عطاست | |||||
آنکه به دین اندر ناید خر است | گرچه مر او را به ستوری رضاست | |||||
راه سوی دینت نماید خرد | از پس دین رو که مبارک عصاست | |||||
در ره دین جامهی طاعت بپوش | طاعت خوش نعمت و نیکو رداست | |||||
مر تن نعمت را طاعت سر است | نامهی نیکی را طاعت سحاست | |||||
طاعت بی علم نه طاعت بود | طاعت بی علم چو باد صباست | |||||
چون تو دو چیزی به تن و جان خویش | طاعت بر جان و تن تو دوتاست | |||||
علم و عمل ورز که مردم به حشر | ز آتش جاوید بدین دو رهاست | |||||
بر سخن حجت مگزین سخن | زانکه خرد با سخنش آشناست | |||||
گفتهی او بر تن حکمت سراست | چشم خرد را سخنش توتیاست | |||||
دیبهی رومی است سخنهای او | گر سخن شهره کسایی کساست |