ناصر خسرو (قصاید)/آمد و پیغام حجت گوشدار ای ناصبی
ظاهر
آمد و پیغام حجت گوشدار ای ناصبی | پاسخش ده گر توانی، سر مخار، ای ناصبی؟ | |||||
هرچه گوئی نغز حجت گوی، لیکن قول نغز | کی پدید آید ز مغز پربخار، ای ناصبی؟ | |||||
علم ناموزی و لشکرسازی از غوغا همی | چون چنینی بیفسار و بادسار، ای ناصبی | |||||
چند فخر آری بدین بسیاری جهال عام | نیستت این فخر، ننگ است این و عار، ای ناصبی | |||||
همچنان کز صد هزاران خار یک خرما به است | نیز یک دانا به از نادان هزار، ای ناصبی | |||||
چشم دل هر چند کورستت به چشم دل ببین | بر درختان بیش و کم و برگ و بار، ای ناصبی؟ | |||||
امتی مر بوحنیفه و شافعی را، از رسول | شرم ناید مر تو را زین زشت کار، ای ناصبی؟ | |||||
... | مصطفی بر گردن و اندر کنار، ای ناصبی | |||||
بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن | چون گزیدی همچو بر شکر شخار، ای ناصبی؟ | |||||
نور یزدان از محمد وز علی اولاد اوست | تو برونی با امامت زین قطار، ای ناصبی | |||||
چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او | گر بنازی تو به یار و پیشکار، ای ناصبی؟ | |||||
نیست جز بهر ابوبکر و عمر با من تو را | نه لجاج و نه مری نه خار خار، ای ناصبی | |||||
گر مرایشان را تو هریک یار پیغمبر نهی | من نگویم جز که حق و آشکار، ای ناصبی | |||||
... | همچو او هر یک رسول کردگار، ای ناصبی | |||||
گرچه اندر رشتهی دری کشندش کی بود | سنگ هرگز یار در شاهوار، ای ناصبی؟ | |||||
گرچه بر دیوار و بر در صورت مردم کنند | یار مردم باشد آن نیکونگار، ای ناصبی؟ | |||||
ور حدیث غار گوئی نیست این افضل و نه فخر | حجتآور پیش من چربک میار، ای ناصبی | |||||
... آنکه پیغمبر به زیر ساق عرش | از شرف شد نه ز خفتن شد به غار، ای ناصبی | |||||
زی تو گر یاران چهارند، از ره دین سوی من | نیست جز حیدر امامی نه سه یار، ای ناصبی | |||||
زانکه ما هرچند دیوار است مزگت را چهار | قبله یک دیوار داریم از چهار، ای ناصبی | |||||
از پس پیغمبر آن باشد خلیفه کو بود | هم مبارز هم به علم اندر سوار، ای ناصبی | |||||
از علی علم و شجاعت سوی امت ظاهر است | روشن و معروف و پیدا چون نهار، ای ناصبی | |||||
زیر بار جهل ماندهستی ازیرا مر تو را | در مدینهی علم و حکمت نیست بار، ای ناصبی | |||||
از علی مشکل نماند اندر کتاب حق مرا | علم بوبکر و عمر پیش من آر، ای ناصبی | |||||
من ز دین در زیر بار و بارور خرما بنم | تو به زیر بیدی و بیبر چنار، ای ناصبی | |||||
راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود | مر محمد را ز امت رازدار، ای ناصبی | |||||
گر ز پیغمبر بجز فرزند حیدر کس نماند | تا قیامت رازدار و یادگار، ای ناصبی | |||||
ای دریغا چونکه نامد سوی بوبکر و عمر | زاسمان صمصام تیز و ذوالفقار، ای ناصبی؟ | |||||
روز خیبر چونکه بوبکر و عمر آن در نکند | تا علی کند آن قوی در زان حصار، ای ناصبی؟ | |||||
عمر و بن معدی کرب را ... روز حرب | پیش پیغمبر گریز از کارزار، ای ناصبی | |||||
از پیمبر خیبری را خط آزادی که داد | جز علی کو بد وزیر و هوشیار، ای ناصبی؟ | |||||
فخر بر دیگر جهودان خیبری را خط اوست | بنگر آنک گر نداری استوار، ای ناصبی | |||||
چون گریزی از علی کو شیر دین ایزد است | گر نگشتهستی به دیناندر حمار، ای ناصبی؟ | |||||
چون پدید آمد به خندق برق تیغ ذوالفقار | گشت روی عمر و عنتر لالهزار، ای ناصبی | |||||
هر که مرد است از جهان دل با علی دارد، مگر | تو که با مردان نباشی در شمار،ای ناصبی | |||||
هنچنان آنگه برآورد از سر کافر علی | من بر آرم از سرت گرد و دمار،ای ناصبی | |||||
شاد چون گشتی براندندم به قهر از بهر دین | از ضیاع خویش و از دار و عقار،ای ناصبی ؟ | |||||
تا قرار من به یمگان است میدانم که نیست | جز به یمگان علم و حکمت را قرار،ای ناصبی | |||||
زانکه در عالم علم گشته به نام آنکه اوست | خازن علم خدای کامگار،ای ناصبی | |||||
آنکه تا او را ندانی میخوری و میچری | تو بجای ... ار، ای ناصبی | |||||
چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود | بیازاری، بیازاری ، بیازار، ای ناصبی | |||||
طبع خر داری تو، حکمت را کسی بر طبع تو | بست نتواند به سیصد رش نوار، ای ناصبی | |||||
چون بیایی سوی من با مزه خرمایی همی | چند باشی بیمزه همچون خیار، ای ناصبی؟ | |||||
تا قیامت بر مکافات فعال زشت تو | این قصیده بس تو را از من نثار، ای ناصبی |