ناصر خسرو (قصاید)/آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
ظاهر
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا | گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا | |||||
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم | صفرا همی برآید از انده به سر مرا | |||||
گویم: چرا نشانهی تیر زمانه کرد | چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا | |||||
گر در کمال فضل بود مرد را خطر | چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟ | |||||
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ | جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا | |||||
نینی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل | این گفته بود گاه جوانی پدر مرا | |||||
«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک» | این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا | |||||
با خاطر منور روشنتر از قمر | ناید به کار هیچ مقر قمر مرا | |||||
با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر | دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا | |||||
گر من اسیر مال شوم همچو این و آن | اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا | |||||
اندیشه مر مرا شجر خوب برور است | پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا | |||||
گر بایدت همی که ببینی مرا تمام | چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا | |||||
منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن | زین چرخ پرستاره فزون است اثر مرا | |||||
هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب | بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا | |||||
گیتی سرای رهگذران است ای پسر | زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا | |||||
از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای | کردهاست بینیاز در این رهگذر مرا | |||||
شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود | ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا | |||||
اندر جهان به دوستی خاندان حق | چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا | |||||
وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد | چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا | |||||
گر من در این سرای نبینم در آن سرای | امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟ | |||||
ای ناکس و نفایه تن من در این جهان | همسایهای نبود کس از تو بتر مرا | |||||
من دوستدار خویش گمان بردمت همی | جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا | |||||
بر من تو کینهور شدی و دام ساختی | وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا | |||||
تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی | از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا | |||||
گر رحمت خدای نبودی و فضل او | افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا | |||||
اکنون که شد درست که تو دشمن منی | نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا | |||||
خواب و خور است کار توای بی خرد جسد | لیکن خرد به است ز خواب و ز خور مرا | |||||
کار خر است سوی خردمند خواب و خور | ننگ است ننگ با خرد از کار خر مرا | |||||
من با تو ای جسد ننشینم در این سرای | کایزد همی بخواند به جای دگر مرا | |||||
آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور | پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا | |||||
چون پیش من خلایق رفتند بیشمار | گرچه دراز مانم رفته شمر مرا | |||||
روزی به پر طاعت از این گنبد بلند | بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا | |||||
هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند | وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا | |||||
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن | یاد است این سخن ز یکی نامور مرا | |||||
واکنون که عقل و نفس سخنگوی خود منم | از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟ | |||||
ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام | چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا | |||||
قول رسول حق چو درختی است بارور | برگش تو را که گاو توئی و ثمر مرا | |||||
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟ | انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا | |||||
ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش | از جور این گروه خران بازخر مرا | |||||
دانم که نیست جز که به سوی توای خدا | روز حساب و حشر مفر و وزر مرا | |||||
گر جز رضای توست غرض مر مرا ز عمر | بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا | |||||
واندر رضای خویش تو، یارب، به دو جهان | از خاندان حق مکن زاستر مرا | |||||
همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز | زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا | |||||
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من | از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا |