منوچهری (قصاید و قطعات)/یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی
ظاهر
| یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی | یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی | |||||
| سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور | برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی | |||||
| ایا کریم زمانه! علیک عینالله | تویی که چشمهی خورشید را به نور ضوی | |||||
| تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی | تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی | |||||
| اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند | برآسمان بر، استارگان شوند شوی | |||||
| به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری | به مردمی گروی گر همی به کس گروی | |||||
| عذاب دوزخ، آنجا بود کجا تو نیی | ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی | |||||
| برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری | دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی | |||||
| اگر قوام زمانه برآفتاب بود | تو آن زمانه قوامی که آفتاب توی | |||||
| نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ | دروغ بر تو نگنجد، جو بر خدای دوی | |||||
| سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع: | نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی | |||||
| وفا و همت و آزادگی و دولت و دین: | نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی | |||||
| چو بو شعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت | به ذوق و وزن عروض و به نظم و نثر و روی | |||||
| چو ابن رومی شاعر، چو ابنمقله دبیر | چو ابنمعتز نحوی، چو اصمعی لغوی | |||||
| بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای | بری و آری و توزی و کاری و دروی | |||||
| به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست | که رای تو به علوست و باب تو علوی | |||||
| ز همت و هنر تو شگفت ماندستم | که ایمنی تو بر او و بر آسمان نشوی | |||||
| به مشتریت گمانی برم به همت و طبع | که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی | |||||
| به گاه خلعت دادن، به گاه صلهی شعر | نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی | |||||
| مدیح تو متنبی به سر نیارد برد | نه بوتمام و نه اعشی قیس و نه طهوی | |||||
| بزرگوارا!، نامآورا!، خداوندا! | حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی | |||||
| حدیث رقعهی توزیع برتو عرضه کنم | چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی | |||||
| هزار سال همیدون بزی به پیروزی | به مردمی و به آزادگی و نیکخوی | |||||