پرش به محتوا

منوچهری (قصاید و قطعات)/چو از زلف شب بازشد تابها

از ویکی‌نبشته
منوچهری (قصاید و قطعات) از منوچهری
(چو از زلف شب بازشد تابها)
  چو از زلف شب بازشد تابها فرو مرد قندیل محرابها  
  سپیده‌دم، از بیم سرمای سخت بپوشید بر کوه سنجابها  
  به میخوارگان ساقی آواز داد فکنده به زلف اندرون تابها  
  به بانگ نخستین از آن خواب خوش بجستیم چون گو ز طبطابها  
  عصیر جوانه هنوز از قدح همی‌زد بتعجیل پرتابها  
  از آواز ما خفته همسایگان بی‌آرام گشتند در خوابها  
  برافتاد بر طرف دیوار و بام ز بگمازها نور مهتابها  
  منجم به بام آمد از نور می گرفت ارتفاع سطرلابها  
  ابر زیر و بم شعر اعشی قیس همی‌زد زننده به مضرابها  
  و کاس شربت علی لذة و اخری تداویت منها بها  
  لکی یعلم الناس انی امرو اخذت المعیشة من بابها