منوچهری (قصاید و قطعات)/چو از زلف شب بازشد تابها
ظاهر
| چو از زلف شب بازشد تابها | فرو مرد قندیل محرابها | |||||
| سپیدهدم، از بیم سرمای سخت | بپوشید بر کوه سنجابها | |||||
| به میخوارگان ساقی آواز داد | فکنده به زلف اندرون تابها | |||||
| به بانگ نخستین از آن خواب خوش | بجستیم چون گو ز طبطابها | |||||
| عصیر جوانه هنوز از قدح | همیزد بتعجیل پرتابها | |||||
| از آواز ما خفته همسایگان | بیآرام گشتند در خوابها | |||||
| برافتاد بر طرف دیوار و بام | ز بگمازها نور مهتابها | |||||
| منجم به بام آمد از نور می | گرفت ارتفاع سطرلابها | |||||
| ابر زیر و بم شعر اعشی قیس | همیزد زننده به مضرابها | |||||
| و کاس شربت علی لذة | و اخری تداویت منها بها | |||||
| لکی یعلم الناس انی امرو | اخذت المعیشة من بابها | |||||