منوچهری (قصاید و قطعات)/نوروز، روزگار مجدد کند همی
ظاهر
| نوروز، روزگار مجدد کند همی | وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی | |||||
| نرگس میان باغ تو گویی درمز نیست | اوراق عشرهای مجلد کند همی | |||||
| در لالهزار، لالهی نعمان سرخ روی | خالی ز مشک و غالیه بر خد کند همی | |||||
| وان نسترن چو ناف بلورین دلبری | کوناف را میانه پر از ند کند همی | |||||
| وان برگهای بید تو گویی کسی به قصد | پیکانهای پهن زبرجد کند همی | |||||
| ضرابوار شاخ گل زرد هر شبی | دینارهای گرد مجدد کند همی | |||||
| از بهر آنکه زلف معقد نکو بود | سنبل به باغ زلف معقد کند همی | |||||
| وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر | گلنار روی خویش مورد کند همی | |||||
| خور باز مجمری بفروزد برآسمان | گویی که زر به تیغ مهند کند همی | |||||
| ابر گلابریز همی بر گلابدان | برروی گل گلاب مصعد کند همی | |||||
| ابر بهار باز کند مطرد سیاه | هر گه که روی خویش به راود کند همی | |||||
| بی عود، باد، عود مثلث کند همی | بیتاب آب درع مزرد کند همی | |||||
| باغ طری ستبرق رومی کند همی | بربر همی قلاده ز فرقد کند همی | |||||
| بر سر عصابهی زر رومی کند همی | دربر لبادهای ز زبرجد کند همی | |||||
| سوسن سرین ز بیرم کحلی کند همی | نسرین دهان ز در منضد کند همی | |||||
| لاله دل از فتیلهی عنبر کند همی | خیری رخ از صحیفهی عسجد کند همی | |||||
| باد بزین صناعت مانی کند همی | مرغ حزین روایت معبد کند همی | |||||
| بلبل گلو گشاده سحرگاه بر درخت | گویی ثنای میر مید کند همی | |||||
| بوحرب بختیار محمد، که رای او | ارکانهای ملک مکد کند همی | |||||
| طوبی بر آن قلم که به عنوان نامهبر | بوحرب بختیار محمد کند همی | |||||
| گر هیچ میر عمر مبد کند به فضل | این میر عمر خویش مبد کند همی | |||||
| ور هیچ خلق سعد کند طالع کسی | او طالع کریمان اسعد کند همی | |||||
| بیابر، فعل ابر بهاری کند همی | بیتیغ، کار تیغ مجرد کند همی | |||||
| رای موافق و نیت و اعتقاد او | عالم بسان خلد مخلد کند همی | |||||
| کردارهی سلیمترین با عدوی خویش | آنست کاین سلیم مسهد کند همی | |||||
| اقبال کار مرد به رای مسدد است | او رای کارهای مسدد کند همی | |||||
| برش قلادهایست که هر خرد و هر بزرگ | گردن بدان قلاده مقلد کند همی | |||||
| بر هر کسی لطف کند و لطف بیشتر | بر احمد بن قوص بن احمد کند همی | |||||
| چونانش همتیست رفیع و فراشته | کز فرق هر دو فرقد، مرقد کند همی | |||||
| با چاکران خویش و جز از چاکران خویش | احسان بینهایت و بیحد کند همی | |||||
| این عادتش طبیعی وجودش جبلی است | هرعادتی نه مرد مسعد کند همی | |||||
| کان اختیار کار نیاید که بنده کرد | این اختیار میر محمد کند همی | |||||
| تا باد مشکبیز به اردیبهشت ماه | عالم چو عارض بت امرد کند همی | |||||
| بر پای باد دولت میر بزرگوار | کوپای حادثات مقید کند همی | |||||
| زو قوت و سیادت و سودد مباد دور | کوقوت و سیادت و سودد کند همی | |||||