منوچهری (قصاید و قطعات)/نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
ظاهر
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز | می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز | |||||
ای بلنداختر نامآور، تا چند به کاخ | سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز | |||||
بوستان عود همیسوزد، تیمار بسوز | فاخته نای همیسازد، طنبور بساز | |||||
به قدح بلبله را سر به سجود آور زود | که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز | |||||
به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه | به نبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز | |||||
گر همیخواهی بنشست، ملکوار نشین | ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز | |||||
بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش | بر آهوبچه، یوز و بر تیهوبچه، باز | |||||
زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر | باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز | |||||
بخل کش، داد ده و شیرکش و زهره شکاف | تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز | |||||
طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل | طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز | |||||
بستان کشور جود و بفشان زر و درم | بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز | |||||
آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو | که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز | |||||
شخ نوردیکه چو آتش بود اندر حمله | همچنان برق مجال و به روش باد مجاز | |||||
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام | دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز | |||||
بانگ او کوه بلرزاند، چون شنهی شیر | سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز | |||||
چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری | بخرامد به کشی در ره و برگردد باز | |||||
نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف | نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز | |||||
بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه | تیزتر ز آب به شیب اندر وز آتش به فراز | |||||
بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط | بجهد باز به یک جستن از کوه طراز | |||||
ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان | خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز | |||||
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق | تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز | |||||
برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار | شیر دل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز | |||||
بجهد، گر به جهانی، ز سر کوه بلند | بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز | |||||
که کن و بارکش و کارکن و راهنورد | صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز | |||||
به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر | به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز | |||||
رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان | دل حکمت بزدای، آلت ملکت به طراز | |||||
بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای | درهای حدثان و خمهای بگماز | |||||
نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ | نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز | |||||
ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج | تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز | |||||
ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند | چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز | |||||
نصرت از کوههی زینت نه فرودست و نه بر | دولت از گوشهی تاجت نه فرازست و نه باز | |||||
همچنین دیر زی و شاد زی و خرم زی | همچنین داد ده و نیزه زن و بخل گداز | |||||
دست زی می بر و بر نه به سر نیکان تاج | جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز | |||||
کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش | کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز | |||||
ده و گیر و چن و باز و گز و بوس و روو کن | زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره ناز | |||||
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش | بزدای و بگشای و بفروز و بفراز |