منوچهری (قصاید و قطعات)/صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود
ظاهر
صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود | و گر امروز شکیبا شد فردا نشود | |||||
یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا | و آنکه او چون تو بود، یکدل و یکتا نشود | |||||
تجربت کردم و دانا شدم از کار تومن | تا مجرب نشود مردم، دانا نشود | |||||
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من | تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود | |||||
نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو هم | تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود | |||||
گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی | وامخواهی نبود کو به تقاضا نشود | |||||
به مدارا دل تو نرم کنم و آخر کار | به درم نرم کنم، گر به مدارا نشود | |||||
و گر این عاشق نومید شود از در تو | از در خسرو شاهنشه دنیا نشود | |||||
دادگر شاهی کز دانش و دریافتگی | سخنی بر دلش از ملک معما نشود | |||||
گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش | نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود | |||||
مشرق او را شد و مغرب مر او را شده گیر | هرکرا شرق بود، غرب جز او را نشود | |||||
عجب از قیصرم آید، که بدان ساده دلیست | کو ز مسعود براندیشد و شیدا نشود | |||||
ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست | ظن بری هرگز روزی به تماشا نشود؟ | |||||
دولت آنها، فرتوت شد و کار کشفت | هر که فرتوت شود هرگز برنا نشود | |||||
دولت تازه ملک دارد، امروزین روز | دولتی کز عقب آدم و حوا نشود | |||||
به که رو آرد دولت، که بر او نرود؟ | به کجا یازد جیحون، که به دریا نشود؟ | |||||
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او | گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود | |||||
کرد هیجا و فراوان ملک و ملک گرفت | زین سبب شاید اگر هیچ به هیجا نشود | |||||
پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه | گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود | |||||
هر چهاند این ملکان بنده و مولای ویند | هیچ مولا به تن خود سوی مولا نشود | |||||
زین فزون از ملکان نیز نباشد ملکی | هر که مولای کسی باشد، مولا نشود | |||||
ملکان رسوا گردند کجا او برسد | ملک او باید کو هرگز رسوا نشود | |||||
تا نباشد ملکی چون او، وین خود نبود | به طلب کردن او میر همانا نشود | |||||
خبر فتح برآمد خبر نصرت تو | جز ملک را ظفر و فتح مهنا نشود | |||||
آب کار عدو افتاد ز بالا به نشیب | هیچ آبی ز نشیبی سوی بالا نشود | |||||
کار شه به شود و کار عدو به نشود | نشود خرما خار و خار خرما نشود | |||||
خانه از موش تهی کی شود و باغ ز مار | مملکت از عدوی خرد مصفا نشود | |||||
مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را | نتوان کشت عدو تا آشکارا نشود | |||||
درد یکساعت اندر تنشان و سرشان | راحتی شد متواتر که ز اعضا نشود | |||||
تیر را تا نتراشی نشود راست همی | سرو را تا که نپیرایی والا نشود | |||||
از سر شاسپرم تا نکنی لختی کم | ندهد رونق و بالنده و بویا نشود | |||||
شمع تاری شده را تا نبری اطرافش | بر نیفروزد و چون زهرهی زهرا نشود | |||||
این نشاطیست که از دلها غایب نشود | وین جمالیست که از تنها، تنها نشود | |||||
این نگارستان، وین مجلس آراسته را | صورت از چشم دل و چشم سر ما نشود | |||||
این سماع خوش و این نالهی زیر وبم را | نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود | |||||
تا همی خاک زمین بیضهی عنبر نشود | تا همی سنگ زمین لل لالا نشود | |||||
جام صهبا گیر از دست بت غالیه موی | دست تو خوب نباشد که به صهبا نشود | |||||
تا می ناب ننوشی نبود راحت جان | تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود | |||||
ملکا بر بخور و کامروایی میکن | هرگز این مملکت و دولت، یغما نشود |