منوچهری (قصاید و قطعات)/سمنبوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
ظاهر
سمنبوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش | عجب نی ارتبت گردد ز روی شوق مشتاقش | |||||
دو مار افسای عینینش دو مارستند زلفینش | که هم مارست مار افسای و هم زهرست تریاقش | |||||
به خواب اندر سحرگاهان خیالش را به بردارم | همیبوسم سیه زلفین و آن رخسار براقش | |||||
ز خواب اندر چو برخیزم سیه گردم، دوته گردم | از آن جادو ، و زان آهو، سیه چشمش، دوته طاقش | |||||
مرا بر عاشقان داده یکی منشور سالاری | که طومارش رخ زردست و مژگانست وراقش | |||||
گرفتم عشق آن آهو سپردم دل بدان جادو | کنون آهو وثاقی گشت و جادو کرد اوشاقش | |||||
ز سالاری به شادیها همه ساله رسد مردم | به زاریها رسیدم من از آن دو چشم زراقش | |||||
مرا بر عاشقان ملکت ز دست شاه بایستی | که تا من از ره حکمت بدادی داد آفاقش | |||||
بتان را پیش بنشاندی به هم با عاشقان یکجا | بلای زلف معشوقان جدا کردی ز عشاقش | |||||
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی | جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش | |||||
ظهیر عاشقان بودی به عدل خویش درگیتی | چو خسرو حافظ خلقست از نزدیک خلاقش | |||||
ملک مسعود بن محمودبن ناصر لدینالله | که رضوان زینت طوبی برد، از بوی اخلاقش | |||||
جهانداری که هر گه کو برآرد تیغ هندی را | زبانی را به دوزخ در، بپیچد ساق برساقش | |||||
وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی | به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش | |||||
وگر خان را به ترکستان فرستد مهر گنجوری | پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش | |||||
وگر افلاک را آصف همه اعناق خود کردی | خیال فرش تخت او شکستی پشت و اعناقش | |||||
وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن | نه ابراهیم از ان بدعت بری گشتی، نه اسحاقش | |||||
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او | چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش | |||||
و گر اجزای جودش را گذر باشد به دوزخ بر | گلاب و شهد گرداند حمیمش راو غساقش | |||||
همایون بازو و دستا که آن دستست و آن بازو | که هم آفات زراقست و هم آیات رزاقش | |||||
کرا خواهد، بدان بازو، ازو ارزاق برگیرد | کرا خواهد، کف دستش، کند موصول ارزاقش | |||||
الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را | و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش | |||||
ز یزدان تا جهان باشد مر او را ملکتی بینی | که ملکتهای گیتی را بود نسبت به رستاقش |