منوچهری (قصاید و قطعات)/خواهم که بدانم من جانا که چه خوداری
ظاهر
| خواهم که بدانم من جانا که چه خوداری | تا از چه برآشوبی، یا از چه بیازاری | |||||
| گر هیچ سخن گویم با تو ز شکر خوشتر | صد کینه به دل گیری، صد اشک فروباری | |||||
| بدخو نبدی چونین، بدخوت که کرد آخر | بدخوتر ازین خواهی گشتن سرآن داری؟ | |||||
| بدخو نشدستی تو، گر زانکه نکردیمان | با خوی بد از اول چندانت خریداری | |||||
| خدمت نکنی ما را، وز ما طلبی خدمت | یاری نکنی ما را، وز ما طلبی یاری | |||||
| نازی تو کنی برما، وز ما نکشی نازی | خواری تو کنی برما، وز ما نبری خواری | |||||
| رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن | لنگی نتوان بردن، ای دوست به رهواری | |||||
| یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر | یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری | |||||
| من دشمنیت جانا، بر دوستی انگارم | تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری | |||||
| نیکوست به چشم من در پیری و برنایی | خوبست به طبع من در خوابی و بیداری | |||||
| جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی | شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری | |||||
| عیشیست مرا با تو، چونانکه نیندیشی | حالیست مرا با تو، چونانکه نپنداری | |||||
| عیشم بود با تو، در غیبت و در حضرت | حالیم بود با تو در مستی و هشیاری | |||||
| من عمر تو در شادی با عمر شه عالم | پیوسته به هم خواهم چون روز و شب تاری | |||||
| هر کو به شبی صدره، عمرش نه همیخواهد | بیشک به بر ایزد باشدش گرفتاری | |||||
| یارب ! بدهی او را در دولت و در نعمت | عمری به جهانداری، عزی به جهانخواری | |||||
| چون شهد و شکر عیشی از خوشی و شیرینی | چون ریگ روان جیشی در پری و بسیاری | |||||
| چون قوت این سلطان وین دولت و این همت | وین مخبر کرداری وین منظر دیداری | |||||
| بیش از همه شاهانست در ماضی و مستقبل | بیش از همه شیرانست در شیری و درشاری | |||||
| لابد بودش عمری، افزون ز همه شاهان | از اول و از آخر، از نافع و از ضاری | |||||
| شاهی که نشد معروف، الا به جوانمردی | الا به نکونامی، الا به نکوکاری | |||||
| هشتاد و دو شیر نر کشتهست به تنهایی | هفتاد و دو من گرزی کردهست ز جباری | |||||
| دادهست بدو ایزد خلق همه عالم را | و ایزد نکند هرگز برخلق ستمکاری | |||||
| تا میر به بلخ آمد با آلت و با عدت | بیمار شده ملکت برخاست ز بیماری | |||||
| بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او | آشفته شده طبعش، هم مایی و هم ناری | |||||
| اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش | بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری | |||||
| بیمار کجا گردد از قوت او ساقط | دانی که به یک ساعت کارش نشود کاری | |||||
| یک هفته زمان باید، لا بلکه دو سه هفته | تا دور توان کردن، زو سختی و دشواری | |||||
| بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن | تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری | |||||
| آهستگیی باید آنجا و مدارایی | صد گونه عمل کردن، صدگونه هشیواری | |||||
| ای میر جهان، ایزد بسپرد به تو کیهان | کیهان به ستمکاران دانم که بنسپاری | |||||
| این ملکت مشرق را وین ملکت مغرب را | آری تو سزاواری، آری تو سزاواری | |||||
| شغل همه برسنجی، داد همه بستانی | کار همه دریابی، حق همه بگزاری | |||||
| از لشکر و جز لشکر، از رعیت و جز رعیت | مختار تویی بالله، بالله که تو مختاری | |||||
| بانگ صلوات خلق از دور پدید آید | کز دور پدید آید از پیل تو عماری | |||||
| نیک و بد این عالم پیش و پس کار او | زودا که تو دریابی، زودا که تو بنگاری | |||||
| خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی | شاخی که ز گلزاری کندند به غداری | |||||
| این را عوضش خشتی از مشک و ززر سازی | وان را بدلش شاخی از در و گهر کاری | |||||
| دولت به رکوع آید، آنجا که تو بنشینی | نصرت به سجود آید، آنجا که تو بگذاری | |||||
| در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت | در عاجل و در آجل یار تو بود باری | |||||
| چیزیکه تو پنداری در غربت و در حضرت | کاری که تواندیشی از کژی و همواری | |||||
| نیکوتر از آن باشد بالله که تو اندیشی | آسانتر از آن باشد حقا که تو پنداری | |||||
| تا باغ پدید آرد برگ گل مینایی | تا ابر فرو بارد ثاد و نم آذاری | |||||
| بر خوردن تو باشد: از دولت و از نعمت | از مجلس شاهانه، وز لعبت فرخاری | |||||
| از جام می روشن وز زیر و بم مطرب | از دیبه قرقوبی وز نافهی تاتاری | |||||