منوچهری (قصاید و قطعات)/حاسدان بر من حسد کردندو من فردم چنین
ظاهر
| حاسدان بر من حسد کردندو من فردم چنین | داد مظلومان بده ای عز میر ممنین | |||||
| شیر نر تنها بود هرجا و خوکان جفت جفت | ما همه جفتیم و فردست ایزد دادآفرین | |||||
| حاسدم بر من همی پیشی کند، این زو خطاست | بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین | |||||
| حاسدم خواهد که او چون من همیگردد به فضل | هر که بیماری دق دارد، کجا گردد سمین | |||||
| حاسدم گوید: چرا بر من به یک گفتار من | گوژ گشتی چون کمان و تیرگشتی در کمین | |||||
| گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی | باژ گونه، راست آید نقش گوژ اندر نگین | |||||
| حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من | دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین | |||||
| مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش | هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین | |||||
| حاسدم گوید چراباشی تو در درگاه شاه | اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین | |||||
| هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ | هر کجا مرغی بود آنجا بود تیر سفین | |||||
| حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری | نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین | |||||
| گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی | روسیهتر نیستی هر روز ابلیس لعین | |||||
| حاسدم گوید: چرا خوانند کمتر شعر من | زان تو خوانند هر کس، هم بنات و هم بنین | |||||
| شعر من ماء معین و شعر تو ماء حمیم | کس خورد ماء حمیمی تا بود ماء معین؟ | |||||
| حاسدم گوید چرا تو خدمت خسرو کنی | روبهان را کرد باید خدمت شیر عرین | |||||
| پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود | بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین | |||||
| حاسدم خواهد که شعر او بود تنها و بس | باز نشناسد کسی بربط ز چنگ رامتین | |||||
| نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد | نه همه بویی بود در نافهی مشکی عجین | |||||
| شاعری تشبیب داند، شاعری تشبیه و مدح | مطربی قالوس داند، مطربی شکر توین | |||||
| حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران | ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین | |||||
| قول او بر جهل او، هم حجتست و هم دلیل | فضل من بر عقل من هم شاهدست و هم یمین | |||||
| حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی روی عقل | دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین | |||||
| حاسدا تو شاعری و نیز من هم شاعرم | چون ترا شعر ضعیفست و مرا شعر سمین | |||||
| شعر تو شعرست، لیکن باطنش پرعیب و عار | کرم بسیاری بود در باطن در ثمین | |||||
| شعر ناگفتن به از شعری که گوئی نادرست | بچه نازادن به از ششماهه بفکندن جنین | |||||
| حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم | برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین | |||||
| گر چنین باشی به هر شاعر که آید نزد شاه | بس که باید بس که باید مر ترا بودن حزین | |||||
| شاه را سرسبز باد و تن جوان تا هر زمان | شاعران آیندش ازاقصای روم و حد چین | |||||
| سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست | سال امسالین تو با ما در گرفتی جنگ و کین | |||||
| باش تا سال دگر نوبت کرا خواهد بدن | تا کرا میبایدم زد بر سر وی پوستین | |||||
| من ترا از خویشتن در باب شعر و شاعری | کمترین شاعر شناسم، هذه حق الیقین | |||||
| میر فرمودت که رو یک شعر او را کن جواب | بود سالی و نکردی، ننگ باشد بیش ازین | |||||
| گر مرا فرموده بودی خسرو بنده نواز | بهتر از دیوان شعرت پاسخی کردی متین | |||||
| لیکن اشعار ترا آن قدر و آن قیمت نبود | کش بفرمودی جواب این خسرو شاعر گزین | |||||
| گر تو ای نادان ندانی، هر کسی داند که تو | نیستی با من به گاه شعر گفتن همقرین | |||||
| من بدانم علم و دین و علم طب و علم نحو | تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین و شین | |||||
| من بسی دیوان شعر تازیان دارم ز بر | تو ندانی خواند «الا هبی بصحنک فاصبحین» | |||||
| خواست از ری خسرو ایران مرا بر سفت پیل | خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین | |||||
| من به فضل از تو فزونم، تو به مال از من فزون | بهترست از مال فضل و بهتر از دنیاست دین | |||||
| مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت | ورنه اندر ری تو سرگین چیدی از هر پارگین | |||||
| گر نباشد در چنین حالت مزیدی مرترا | عارضی بس باشدت بر لشکر میر متین | |||||
| هیچ سالی نیست کز دینار، سیصد چارصد | از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین | |||||
| وآنگهی گویی من از شاه جهان شاکر نیم | گرنه نیک آید ازین شه، رخت رو بربند هین | |||||
| باز شروان شو، بدانجایی که دادنت همی | گوشت خوک مردهی یکماهه و نان جوین | |||||
| مر مرا باری بدین درگاه شاهست آرزو | نز ری و گرگان همی یاد آیدم، نز خافقین | |||||
| شاعران را در ری و گرگان و در شروان که دید | بدرهی عدلی به پشت پیل، آورده به زین | |||||
| آنچه این مهتر دهد روزی به کمتر شاعری | معتصم هرگز به عمر اندر نداد و مستعین | |||||
| رو چنین شکری کن و بسیار نسپاسی مکن | تات بخشد بخت نیکو سایهی خسرو معین | |||||
| آنکه او شاکر بود، باشد ز خیل الاکرمین | وانکه ناشاکر بود، باشد ز خیل الاخسرین | |||||