منوچهری (قصاید و قطعات)/به دهقان کدیور گفت انگور
ظاهر
| به دهقان کدیور گفت انگور | مرا خورشید کرد آبستن از دور | |||||
| کمابیش از صد وهفتاد شد روز | بدم در بستر خورشید پر نور | |||||
| میان ما، نه عقدی، نه نکاحی | نه آیین عروسی بود و نه سور | |||||
| نبودم سخت مستور و نبودند | گذشته مادرانم نیز مستور | |||||
| شدم آبستن از خورشید روشن | نه معذورم، نه معذورم، نه معذور | |||||
| خداوندم نکال عالمین کرد | سیاه و سرنگونم کرد و مندور | |||||
| من از اول بهشتیوار بودم | رخ من بود چون پیراهن حور | |||||
| خداوندم زبانی روی کردهست | سیاه و لفجن و تاریک و رنجور | |||||
| گماریدهست زنبوران به من بر | همی درد به من بر پوست زنبور | |||||
| همیخواهم من ای دهقان که امروز | بگیری خنجری مانند ساطور | |||||
| به خنجر حنجر من باز بری | نشانی مر مرا بر پشت مزدور | |||||
| بکوبی زیر پای خویش خردم | دو کتف من بسنبانی چو شاپور | |||||
| به چرخشت اندر اندازی نگونم | ز پشت و گردن مزدور و ناطور | |||||
| لگد سیصد هزاران بر سرمن | زنی، وز من بدان باشی تو مامور | |||||
| بیندازی عظام و لحم و شحمم | رگ و پی همچنان و جلد مقشور | |||||
| بگیری خون من چون آب لاله | چو قطرهی ژاله و چون اشک مهجور | |||||
| فروریزی به خم خسروانی | نظرداری درو یک سال محصور | |||||
| مگر باری ز من خشنود گردد | بود در کار من سعی تو مشکور | |||||
| پس آنگاهی برون آور ز خمم | چو کف دست موسی بر که طور | |||||
| به یاد شهریارم نوش گردان | به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور | |||||