منوچهری (قصاید و قطعات)/بساز چنگ و بیاور دوبیتی و رجزی
ظاهر
| بساز چنگ و بیاور دوبیتی و رجزی | که بانگ چنگ فرو داشت عندلیب رزی | |||||
| رسید پیشرو کاروان ماه خزان | طناب راحله بربست روزگار خزی | |||||
| جهان ما چو یکی زودسیر پیشهورست | چهار پیشه کند، هر یکی به دیگر زی | |||||
| به روزگار زمستان کندت سمیگری | به روزگار حزیران کندت خشت پزی | |||||
| به روزگار خزان زرگری کند شب و روز | به روزگار بهاران کندت رنگرزی | |||||
| کندت پیشهی خویش اندرو همی کج و راست | پدید نیست ورا هیچ راستی و کژی | |||||
| تو اوستادی و داناتری به صرف زمان | چرا که عاقل باشی چنانکه می نمزی | |||||
| جهان ما سگ شوخست، مر ترا بگزد | هر آینه تو مر او را نگیری و نگزی | |||||
| مدار دل متفکر به فتنهی ایام | چرا که فکرت ایام را همینسزی | |||||
| مپیچ زلفک معشوق خویش برتن خویش | چرا که منت گمانی برم که کرم قزی | |||||
| بیار باده کجا بهترست باده هنوز | که تو به باده ز چنگ زمانه محترزی | |||||
| به هر تنی که میاندر شود، غمش بشود | چنانکه باز نیاید چو قارظ عنزی | |||||
| به باده سرد توان کرد آتش حدثان | که آتش حدثان همچو آتشیست گزی | |||||
| بگیر بادهی نوشین و نوش کن به صواب | به بانگ شیشم، با بانگ افسر سکزی | |||||
| به لفظ پارسی و چینی و خماخسرو | به لحن مویهی زال و قصیدهی لغزی | |||||
| به شعر خبز ارزی بر، قدح بخور سه چهار | که دوست داری تو شعرهای خبز ارزی | |||||
| قدح به کار نیاید، به رطل و باطیه خور | چنانکه گر بخرامی، نمینوی، بخزی | |||||
| به راه ترکی مانا که خوبتر گویی | تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی | |||||
| به هر لغت که تو گویی سخن توانی گفت | که اصل هر لغتی را تو ابجد و هوزی | |||||
| فرات علمی هر جایگه کجا بروی | نسیم جودی هر جایگه کجا بوزی | |||||
| به گاه جنبش خشم و به گاه طیبت نفس | درشتتر ز مغیلان و نرمتر ز خزی | |||||
| نگاهداشتن دوست را ز کید زمان | هزار قلعهی سنگین و صدهزار دزی | |||||
| بزرگواران همچون قلادهی خرزند | تو همچو یاقوت اندر میانهی خرزی | |||||
| جز این دعات نگویم که رودکی گفتهست | «هزار سال بزی، صدهزار سال بزی» | |||||