منوچهری (قصاید و قطعات)/برآمد ز کوه ابر مازندران
ظاهر
| برآمد ز کوه ابر مازندران | چو مار شکنجی و ماز اندر آن | |||||
| بسان یکی زنگی حامله | شکم کرده هنگام زادن گران | |||||
| همیزاد این دختر بر سپید | پسر همچو فرتوت پنبه سران | |||||
| جز این ابر و جز مادر زال زر | نزادند چونین پسر مادران | |||||
| همیآمدند از هوا خرد خرد | به نور سپید اندر، آن دختران | |||||
| نشستند زاغان به بالینشان | چنان دایگان سیه معجران | |||||
| تو گویی به باغ اندرون روز برف | صف ناربون و صف عرعران | |||||
| بسی خواهرانند بر راه رز | سیه موزگان و سمن چادران | |||||
| بپوشیده در زیر چادر همه | ستبرق ز بالای سر تا به ران | |||||
| ز زاغان بر نوژ گویی که هست | کلاه سیه بر سر خواهران | |||||
| چنان کارگاه سمرقند گشت | زمین از در بلخ تا خاوران | |||||
| در و بام و دیوار آن کارگاه | چنان زنگیان کاغذگران | |||||
| مر این زنگیان را چه کار اوفتاد | که کاغذ گرانند و کاغذ خوران | |||||
| نخوردند کاغذ ازین بیشتر | نه کاغذ فروشان، نه کاغذ خران | |||||
| شود کاغذ تازه و تر، خشک | چو خورشید لختی بتابد بر آن | |||||
| ولیکن شود تری این فزون | چو تابند بیش اندر آن نیران | |||||
| شده آبگیران فسرده ز یخ | چنان کوس رویین اسکندران | |||||
| چو سندان آهنگران گشته یخ | چو آهنگران ابر مازندران | |||||
| برآید به زیر آن تگرگ از هوا | چنان پتک پولاد آهنگران | |||||
| چه بهتر ز خرگاه و طارم کنون | به خرگاه و طارم درون آذران | |||||
| فرو برده مستان سر از بیهشی | برآورده آواز خنیاگران | |||||
| به جوش اندرون دیگ بهمنجنه | به گوش اندرون بهمن و قیصران | |||||
| سر بابزن در سر و ران مرغ | بن بابزن در کف دلبران | |||||
| کباب از تنوره در آویخته | چو خونین ورقهای جوشنوران | |||||
| خداوند ما گشته مست و خراب | گرفته دو بازوی او چاکران | |||||
| یکی نامداری که با نام وی | شدستند بینام نامآوران | |||||
| به عمری چنان گوهر پاک او | نیاید یکی گوهر از گوهران | |||||
| بدادهست داد از تن خویشتن | چو نیکو دلان و نکو محضران | |||||
| کسی کو دهد از تن خویش داد | نبایدش رفتن بر داوران | |||||
| مرا با ثناهای او نیست تاب | کرایی پیاده منم با خران | |||||
| ترا گویم ای سید مشرقین | که مردم مرانند و تو نامران | |||||
| در آمد ترا روز بهمنجنه | به فیروزی این روز را بگذران | |||||
| می زعفری خور ز دست بتی | که گویی قضیبیست از خیزران | |||||
| می زعفرانی که چون خوردیش | رود سوی دل راست چون زعفران | |||||
| نه با رنگ او بایدت رنگ گل | نه با بوی او نرگس و ضیمران | |||||
| ز رامشگران رامشی کن طلب | که رامش بود نزد رامشگران | |||||
| بزی همچنین سالیان دراز | دنان و دمان و چمان و چران | |||||
| دو گوشت همیشه سوی گنجگاو | دو چشمت همیشه سوی دلبران | |||||