پرش به محتوا

منوچهری (قصاید و قطعات)/ای لعبت حصاری، شغلی دگر نداری

از ویکی‌نبشته
منوچهری (قصاید و قطعات) از منوچهری
(ای لعبت حصاری، شغلی دگر نداری)
  ای لعبت حصاری، شغلی دگر نداری مجلس چرا نسازی، باده چرا نیاری  
  چونانکه من به شادی روزی هم گذارم خواهم که تو به شادی روزی همی‌گذاری  
  گر دوستدار مایی، ای ترک خوبچهره زین بیش کرد باید مارات خواستاری  
  بنمای دوستداری، بفزای خواستاری زیرا که خواستاری باشد ز دوستداری  
  تو خوارکار ترکی، من بردبار عاشق خوش نیست خوارکاری، خوبست بردباری  
  گر با تو بردباری چندین نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری  
  گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری  
  من دل به تو سپردم، تا شغل من بسیجی زان دل به تو سپردم تا حق من گزاری  
  گر زانکه جرم کردم، کاین دل به تو سپردم خواهم که دل به رافت تو باز من سپاری  
  دل باز ده به خوشی ورنه ز درگه شه فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری  
  از درگه شهنشاه، مسعود با سعادت زیبا به پادشاهی، دانا به شهریاری  
  شاهی بزرگواری، کو را به هیچ کاری از کس نخواست باید، جز از خدای یاری  
  او را گزید لشکر، او را گزید رعیت او را گزید دولت، او را گزید باری  
  از ننگ آنکه شاهان، باشند بر ستوران بر پشت ژنده پیلان، این شه کند سواری  
  گر زانکه خسروان را مهدی بود بر استر خنیاگران او را پیلست با عماری  
  اکلیلهای پیلانش از گوهرست و لل صندوق پیلهایش از صندل قماری  
  ای شهریار عالم یک چند صید کردی یک چند گاه باید اکنون که می گساری  
  جام رحیق خواهی، شعر مدیح خواهی مال حلال جویی، شاخ کمال کاری  
  من بنده را ز رحمت کردی بزرگ، شاها پاینده باد بختت، پاینده بختیاری  
  درخواستی تو شعرم، اینت بزرگ شاهی اینت کریم طبعی، اینت بزرگواری  
  اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی نیکیت باد و نعمت، شادیت و شادخواری  
  شعری که تو شنیدی، آنست بحر نیکو آنست وزن شیرین، آنست لفظ جاری  
  بد گفتن اندرآنکس، کومادح تو باشد باشد ز زشتنامی، باشد ز بدعواری  
  ای میر! مصطفی را گفتند کافران بد با آنهمه نبوت، وان فر کردگاری  
  چندان دروغ و بهتان، گفتند آن جهودان بر عیسی‌بن مریم، بر مریم و حواری  
  من کیستم که برمن نتوان دروغ گفتن نه قرص آفتابم، نه ماه ده چهاری  
  ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت پنداشتم که زینت بیشست هوشیاری  
  تو آفرین خسرو گویی دروغ باشد ویحک دلیر مردی کاین لفظ گفت یاری  
  با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره دنبال ببر خایی، چنگال شیر خاری  
  چون روی من ببینی، با من کنی تلطف مهمان بری به خانه، نقل و رحیقم آری  
  و آنجا که من نباشم، گویی مثالب من نیکست کت نیاید زین کار شرمساری  
  یا باش دشمن من، یا دوست باش ویحک نه دوستی نه دشمن، اینت سیاهکاری  
  آنکس که شاعرست او، او شاعران بداند خود باز باز داند از مرغک شکاری  
  تزویرگر نیم من، تزویرگر تو باشی زیرا که چون منی را تزویرگر شماری  
  این جایگاه نتوان تزویر شعر کردن افسوس کرد نتوان بر شیر مرغزاری  
  هستند جز تو اینجا استاد شاعرانی با لفظهای مایی، با طبعهای ناری  
  ایشان مرا تجارب کردند بی‌محابا دیدند سحر شعرم دیدند کامگاری  
  تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی تا بردوم به شعرت چون باد صحاری  
  از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد برخاست از تو غلغل، برخاست از تو زاری  
  من شعر بیش گویم، کان شاه را خوش آید الفاظهای نیکو، ابیاتهای عاری  
  گر تو به هر مدیحی، چندین تپید خواهی نهمار ناصبوری، نهمار بیقراری  
  تا من در این دیارم، مدح کسی نگفتم جز آفرین و مدحت شه را به حقگزاری  
  جز درگه شهنشه بر درگهی نبودم نه بر در حجازی، نه بر در بخاری  
  همچون تویی که خدمت کهتر کنی و مهتر از بهر دوشیانی وز بهر یک دو آری  
  دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه تا بازگشت سلطان از لاله‌زار ساری  
  این دشتها بریدم، وین کوهها پیاده دو پای پر جراحت، دو دیده گشته تاری  
  امید آنکه خواند، روزی ملک دو بیتم بختم شود مساعد، روزم شود بهاری  
  اکنون که شاه شاهان بر بنده کرد رحمت کوشی که رحمت شه از بنده بازداری  
  خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی ای ویحک آب دریا از من دریغ داری  
  ای کاشکی حسودم، چون تو هزار بودی اکنون که دیده خسرو از من امیدواری  
  حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت چون باد بیش باشد، بهتر رود سماری  
  شاها به رغم حاسد، خواهم که من رهی را چون شاعران دیگر بر خدمتی گماری  
  بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد کز فر میر ماضی، بوده‌ست بر غضاری  
  دایم بزی امیرا! با عز و با جلالت فعل تو بختیاری، ملک تو اختیاری  
  زیر تو تخت زرین بر سرت چتر دیبا زین سو صف غلامان، زان سو صف جواری