منوچهری (قصاید و قطعات)/ای ترک من امروز نگویی به کجایی
ظاهر
| ای ترک من امروز نگویی به کجایی | تا کس نفرستیم و نخوانیم نیایی | |||||
| آنکس که نباید بر ما زودتر آید | تو دیرتر آیی به بر ما که ببایی | |||||
| آن روز که من شیفتهتر باشم برتو | عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی | |||||
| چون با دگری من بگشایم، تو ببندی | ور با دگری هیچ ببندم، بگشایی | |||||
| گویی: به رخ کس منگر جز به رخ من | ای ترک چنین شیفتهی خویش چرایی | |||||
| ترسی که کسی نیز دل من برباید | کس دل نرباید به ستم، چون تو ربایی | |||||
| من در دگران زان نگرم تا به حقیقت | قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جایی | |||||
| هر چند بدین سعتریان درنگرم من | حقا که به چشمم ز همه خوبتر آیی | |||||
| با تو ندهد دل که جفایی کنم از پیش | هر چند به خدمت در، تقصیر نمایی | |||||
| ور زانکه به خدمت نکنی بهتر ازین جهد | هر چند مرایی، به حقیقت نه مرایی | |||||
| بیخدمت و بیجهد به نزد ملک شرق | کس را نبود مرتبت و کامروایی | |||||
| شاه ملکان پیشرو بارخدایان | ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی | |||||
| مسعود ملک آنکه نبودهست و نباشد | از مملکتش تا ابدالدهر جدایی | |||||
| این مملکت خسرو تایید سماییست | باطل نشود هرگز تایید سمایی | |||||
| ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد | ناحق نبود، آنچه بود کار خدایی | |||||
| پاکیزه دلست این ملک شرق و ملک را | پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهایی | |||||
| با هر که وفا کرد وفا را به سرآورد | بس شهره بود در ملکان نیک وفایی | |||||
| گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی، | ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی، | |||||
| از طاعت او حلقه کند قیصر درگوش | وز خدمت فغفور کند پشت دوتایی | |||||
| هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل | با حاشیهی خویش و غلامان سرایی | |||||
| الا که به کام دل او کرد همه کار | این گنبد پیروزه و گردون رحایی | |||||
| چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه | شد بوی و بها از همه بویی و بهایی | |||||
| چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل | بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی | |||||
| کس کرد به کدیه، سپهی خواست ز گیلان | هرگز به جهانمیر که دیدهست و گدایی | |||||
| کار مدد و کار کیا نابنوا شد | زین نیز بتر باشدشان نابنوایی | |||||
| امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا | کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی | |||||
| سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان | برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی | |||||
| گر چه به هوا برشد چون مرغ همیدون | ور چه به زمین درشد چون مردم مایی | |||||
| فرزند به درگاه فرستاد و همیداد | بر بندگی خویش بیکباره گوایی | |||||
| زان روز مرایی شد و گشته ست سبکدل | سالار، سبکدل نشود میرمرایی | |||||
| ای بار خدا و ملک بار خدایان | شاه ملکانی و پناه ضعفایی | |||||
| در دارفنا، اهل بقا خلق ندیدهست | از اهل بقایی تو و در دار فنایی | |||||
| چون ایزد شاید ملک هفت سموات | بر هفت زمینبر، ملک و شاه تو شایی | |||||
| یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی | چون پیر شوی نیمهی دیگر بگشایی | |||||
| زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی | زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی | |||||
| هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر | فرق سر او زیر پی پیل بسایی | |||||
| آنکس که دغایی کند او با ملک ما | زو باز نگردد ملک ما به دغایی | |||||
| تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل | تا رنگ دهد وسمهی رومی و الایی | |||||
| جاوید بزی بارخدایا به سلامت | با دولت پیوسته و با عمر بقایی | |||||
| یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام | یک گوش به چنگی و دگر گوش به نایی | |||||