پرش به محتوا

منوچهری (قصاید و قطعات)/ای ترک من امروز نگویی به کجایی

از ویکی‌نبشته
منوچهری (قصاید و قطعات) از منوچهری
(ای ترک من امروز نگویی به کجایی)
  ای ترک من امروز نگویی به کجایی تا کس نفرستیم و نخوانیم نیایی  
  آنکس که نباید بر ما زودتر آید تو دیرتر آیی به بر ما که ببایی  
  آن روز که من شیفته‌تر باشم برتو عذری بنهی بر خود و نازی بفزایی  
  چون با دگری من بگشایم، تو ببندی ور با دگری هیچ ببندم، بگشایی  
  گویی: به رخ کس منگر جز به رخ من ای ترک چنین شیفته‌ی خویش چرایی  
  ترسی که کسی نیز دل من برباید کس دل نرباید به ستم، چون تو ربایی  
  من در دگران زان نگرم تا به حقیقت قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جایی  
  هر چند بدین سعتریان درنگرم من حقا که به چشمم ز همه خوبتر آیی  
  با تو ندهد دل که جفایی کنم از پیش هر چند به خدمت در، تقصیر نمایی  
  ور زانکه به خدمت نکنی بهتر ازین جهد هر چند مرایی، به حقیقت نه مرایی  
  بی‌خدمت و بی‌جهد به نزد ملک شرق کس را نبود مرتبت و کامروایی  
  شاه ملکان پیشرو بارخدایان ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی  
  مسعود ملک آنکه نبوده‌ست و نباشد از مملکتش تا ابدالدهر جدایی  
  این مملکت خسرو تایید سماییست باطل نشود هرگز تایید سمایی  
  ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد ناحق نبود، آنچه بود کار خدایی  
  پاکیزه دلست این ملک شرق و ملک را پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهایی  
  با هر که وفا کرد وفا را به سرآورد بس شهره بود در ملکان نیک وفایی  
  گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی، ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی،  
  از طاعت او حلقه کند قیصر درگوش وز خدمت فغفور کند پشت دوتایی  
  هرگز به کجا روی نهاد این شه عادل با حاشیه‌ی خویش و غلامان سرایی  
  الا که به کام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحایی  
  چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه شد بوی و بها از همه بویی و بهایی  
  چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی  
  کس کرد به کدیه، سپهی خواست ز گیلان هرگز به جهان‌میر که دیده‌ست و گدایی  
  کار مدد و کار کیا نابنوا شد زین نیز بتر باشدشان نابنوایی  
  امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی  
  سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی  
  گر چه به هوا برشد چون مرغ همیدون ور چه به زمین درشد چون مردم مایی  
  فرزند به درگاه فرستاد و همی‌داد بر بندگی خویش بیکباره گوایی  
  زان روز مرایی شد و گشته ست سبکدل سالار، سبکدل نشود میرمرایی  
  ای بار خدا و ملک بار خدایان شاه ملکانی و پناه ضعفایی  
  در دارفنا، اهل بقا خلق ندیده‌ست از اهل بقایی تو و در دار فنایی  
  چون ایزد شاید ملک هفت سموات بر هفت زمین‌بر، ملک و شاه تو شایی  
  یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی چون پیر شوی نیمه‌ی دیگر بگشایی  
  زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی  
  هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی  
  آنکس که دغایی کند او با ملک ما زو باز نگردد ملک ما به دغایی  
  تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل تا رنگ دهد وسمه‌ی رومی و الایی  
  جاوید بزی بارخدایا به سلامت با دولت پیوسته و با عمر بقایی  
  یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام یک گوش به چنگی و دگر گوش به نایی