منوچهری (قصاید و قطعات)/ای ترک ترا با دل احرار چه کارست
ظاهر
ای ترک ترا با دل احرار چه کارست | نه این دل ما غارت ترکان تتارست | |||||
از ما بستانی دل و ما را ندهی دل | با ما چه سبب هست ترا، یا چه شمارست | |||||
ما را به از این دار و دل ما به از این جوی | من هیچ ندانم که مرا با تو چه کارست | |||||
هرگاه که من جهد کنم دل به کف آرم | بازش تو بدزدی ز من این کارنه کارست | |||||
من پار بسی رنج و عنای تو کشیدم | امسال به هش باش که امسال نه پارست | |||||
نه دل دهدم کز تو کنم روی به یکسوی | نه با تو ازین بیش مرا رنج و مرارست | |||||
هر روز دگر خوی و دگر عادت و کبرست | این خوی بد و عادت تو چند هزارست | |||||
خوی تو همیگردد و خویی که نگردد | خوی ملک پیلتن شیر شکارست | |||||
مسعود ملک آنکه به جنب هنر او | اندر ملکان هر چه هنر بود عوارست | |||||
آن ملکستانی که هر آن ملک که بستاند | کو تیغ بدو تیز کند ملکسپارست | |||||
در لشکر اسکندر از اسب نبودی | چندانکه در این لشکر از پیل قطارست | |||||
ده پانزده من بیش نبد گرز فریدون | هفتاد منی گرز شه شیر شکارست | |||||
از چوب بدی تخت سلیمان پیمبر | وین تخت شه مشرق از زر عیارست | |||||
گویند که آن تخت ورا باد ببردی | وین نزد من ای دوست نه فخرست و نه عارست | |||||
زیرا که هر آن چیز که باشد برباید | باشد سبک و هر چه سبک باشد خوارست | |||||
ار روی ملوکانش هر روز نشاطست | وز کیسهی شاهانش هر روز نثارست | |||||
هر چند که خوبست، درو خوبترین چیز | دیدار شه پیلتن شیرشکارست | |||||
آمد ملکا عید و می لعل همیگیر | کاین می سبب رستن بنیان ضرارست | |||||
می بر تو حلالست که در دار قراری | وان را بزه باشد که نه در دار قرارست | |||||
تا خاک فروتر بود و نار زبرتر | تا پیش هوا نار و هوا از پی نارست | |||||
گوشت به سوی نوش جهانگیر بزرگست | چشمت به سوی آن صنم باده گسارست |